You are currently browsing the monthly archive for ژانویه 2008.
آن مرد ريشوي سنگ تيز به دست ، درست مثل نقاشي كتاب تاريخ كلاس ششم ابتدايي ، كه از ترس جانوري قوي تر از خود به نزديك ترين غار پناه برده بود و با سنگ در دستش ديوار غار را خراش مي داد تا واهمه هاي خود را به تصوير بكشد چه در سر داشت؟ مي خواست آن كه بعد از او گذارش به اين غار مي افتد در احوالات امروزش شريك شود؟ مي خواست به خود بقبولاند كه تنها نيست؟ مي خواست به قول فالكنر در ديوار زمان بنويسد»اين يادگار من است»؟ هر چه بود قصد او شايد اين يكي را فكر نمي كرد كه همين كار او ميليون ها سال بعد هم تكرار خواهد شد و از اين نقش ها بر روي ديوار، روي پوست ، بر لوح ، بر كاغذ و بر صفحه مانيتور طنابي دراز بافته خواهد شد تا آن سوي تاريخ را به اين سو پيوند دهد.
اين دفتر مجازي را تازگي صاحب شده ام. به شوق همان دفترهاي سفيد روز اول مدرسه كه جلد مي گرفتم و چند صفحه اول را با خودكار قرمز خط كشي مي كردم اين صفحه را هم آماده مي كنم تا چه پيش آيد.