مرداد.نيمه هاي آن. بندر عباس. سال1363

قفس كوچك و سيمي كه ظاهرا براي قناري و بلبل و شايد مرغ عشق ساخته شده است اما حالا گنجشكي بي قرار خود را به سيم ها مي كوبد. قفس گوشه اتاق است.

– بابا اين زبان بسته را ولش كن برود مرض داري مگر؟

– او برود جان من هم از تنم مي رود. عادت كرده ام بهش.

عادت كرده است به او. راست مي گويد نصف شب بلند مي شود مي آيد اينجا  دفتر مسافرخانه آب و دان اش را كنترل مي كند و هر بار هم صبورانه به غرو و لند من كه روي تختخواب سفري ام در گوشه دفتر   زير پنكه سقفي عرق مي ريزم گوش مي كند ،  چيزي نمي گويد و به اتاقش بر مي گرددو مرا رهامي كند تا نيم ساعتي ديگر بي خوابي بكشم و آخر سر دو باره به خواب روم. محمد پا دوي مسافرخانه هم غر مي زند و مي گويد كه چرا به اين مرد رو داده ام كه جرئت كند و قفس را بخاطر اين پنكه بياورد به دفتر و آسايش مرا به هم بزند. » ناسلامتي شما الان به جاي آقا سيف الله نشسته ايد و مدير مسافر خانه ايد  اين مرتيكه فردا حتما تخت خودش را هم به بهانه  اين پرنده مي آورد تو و مي گذار بغل صندوق.» محمد آن قيافه مظلومانه و چشمان پر از التماس او را نديده بود وقتي تهديد كردم كه در قفس را باز مي كنم و پرنده را آزاد.

– اين برود من هم رفته ام.

– بد است مگر؟ تو هم مي روي جايي كه وضعت از اين بهتر باشد مجبور نشوي بروي آن ور آب و با اين همه خطر سيگاربياوري و با هزار دلهره آبشان كني.

محمد مي گويد» اين بابا كار هايي كرده و فراري شده. يك همشهري شان كه اين جا ديدش به من گفت كه هم اين و هم داداشش سه ماه است كه از مشهد فرار كرده اند.مي گفت چند بار از طرف كميته ريخته اند خانه شان. قسم مي خورد كه اين بابا دانشجو بود.»

امروز صبح قبل از اينكه بيدارشوم رفته است. بايد پولش را كه شب ها به من مي سپرد تا در گاو صندوق بگذارم به او مي دادم. بيدارم نكرده . ديشب مي گفت با قايق عثمان ميروند. به او گفتم كه عثمان راه را خوب بلد نيست خطرناك است با او بروي. گويا چاره اي نداشت. قفس را گذاشته ام رو ميز تا آب كاسه را عوض كنم. محمد گفته بود » شما اگر دلت نمي آيد من آزادش مي كنم .همين كه در قفس را شل ببندي يا حلقه اش را نياندازي اين انقدر ورجه وورجه مي رود كه خودش را بياندازد بيرون بعد هم كه ديگر كسي نمي تواند بگيردش. خلاص.» اما گويا چهره من انقدر جدي بود كه نخواهد بار ديگر اين را به من بگويد.

شايد هم من قفس را با شدت به زمين كوبيده ام و اين باعث شده  كه حلقه درش باز شودو من مبهوت حرف هاي نادر، يكي ديگر از مسافرهايم كه سيگار قاچاق مي كرد، متوجه بيرون آمدن پرنده نشوم و ناباورانه به مسير انگشت نادر چشم بدوزم كه » همين بالا نرسيده به خط اول ايست دادند قايق نايستاد . شليك كردند عثمان زخمي شد ولي اين بدبخت در جا مرد.جسدش الان در اسكله قديم روبروي پاسگاه است.»و باز هم متوجه نشوم كه گنجشك چه سريع پريد بالا. اما صداي برخورد پره هاي پنكه را با او بشنوم و  او را كه كه يك باره با فشار به ديوار كوبيده مي شود و رجي از خونش را درسمت راست ديوار نزديك سقف جا مي گذارد ببينم.

                                                                                          +++++++++++