نمي خواهم داستانك هاي بندر عباس را پشت سرهم رديف كنم. سر آن داشتم كه گاه گاهي يكي از آن هارا پس از دوسه ترجمه شعر و حرف در باره شعر در اين جا بگنجانم اما امروز روز ولنتاين است و نمي شود اين داستانك را گذاشت براي روز بعد.
بندر عباس. مرداد. نيمه هاي آن. سال 1363 (2)
به سئوالش كه از من اتاق خالي خواسته جواب مثبت مي دهم اما سرم همچنين پايين است و در گير جمع بستن حساب ديروز هستم.
-اتاق دو تخته مي خواهم.
سرم رابلند مي كنم. دو نفرند. يكي جواني حدود بيست ساله سيه چرده احتمالا مال اطراف بندر و آن يكي… باورم نمي شود چهره بچه گانه ، قد كوتاه تر از جوان كنار دستش اما نيمتنه بلند و گشاد پالتو مانند به تن باكلاهي كشي بر سر آنهم فصل خرما پزان در بندر عباس. نگاهش را از من مي دزدد.به شوخي مي گويم:» نچايي جوان!»جوابم را نمي دهد جواني كه از من اتاق خواسته مي گويد :» مريض است. دكتر گفته خودش را بپوشاند. آورده ام دكتر. برادرم است.» دو شناسنامه را كه در دست دارد مي گذارد روي ميز. » اين جوري كه اين بدبخت از گرماهلاك مي شود دكتر نگفت چه مرضي دارد؟ » شانه بالامي اندازد و من ضبط صوت وار جملات هميشگي رامي گويم:» كفش هارا دم در اتاق مي گذاريد با جوراب نشسته روي ملافه هانمي رويد در اتاقتان را نمي بند يد. ساعت ده به بعد سر وصدانمي كنيد پول داريد مي سپاريد به من در صندوق برايتان نگه مي دارم فردا پس مي دهم.» جوان با تعجب به قوانين گوش مي دهد و مي گويد:» در را چرانبنديم؟ ناموس مردم چطور در اتاق در باز بخوابند؟» ضبط صوت را ادامه مي دهم:» ما اين جا زن راه نمي دهيم. جوان كم تر از شانزده ساله هم فقط بايد با بزرگتر ش باشد.» گيج و مبهوت پول يك شب را پيش مي دهد و من شناسنامه ها رامي گذارم تو كشو و به محمد مي گويم اتاقشان را نشانشان دهد.
» اين ها در را بسته اند.»
خلقم تنگ است:» پيله نكن محمد. حتمادارند لباس عوض مي كنند. گفته ام بايد در را باز بگذارند.»
يك ربع بعد محمد از جلو دفتر رد مي شود و بدون نگاهي به من مي گويد. «من رفتم بالا شير منبع را باز كنم. در اتاقشان هنوز بسته است.» نمي ماند تا تشر مرا گوش كند.
ده بيست دقيقه ديگر خودم مي روم سري به اتاقشان بزنم. در بسته است. چند ضربه به در مي زنم. صداي فنر تخت و پاهايي كه باعجله از تخت مي آيند پايين. در به زاويه شياري باريك آن قدر كه مو هاي پريشان جوان و نيمي از زير پيراهن و پيژامه اش رانشان دهد، باز مي شود. » گفتم اين در بايد باز باشد.» صداي جوان مي لرزد:»گفتم كه برادرم مريض است نبايد هوا بهش بخورد. .» با دست فشاري به در مي دهم و مي گويم «بگذار ببينم مريضي برادرت بالاخره چيست؟» مقاومت مي كند اما من در را باز كرده ام .و وسط اتاق هستم. دخترك حدود شانزده ساله روي تخت مچاله نشسته و مو هاي مشكي و فر فري اش پريشان است. جوان نمي داند چه كند. به او مي گويم:» مي داني اگر كميته بفهمد كلكت كنده است؟» صدايش مي لرزد:» به خدا نامزدم است ماه بعد عقد مي كنيم منتظريم خدمت من تمام شود دو روز آمده ام مرخصي …» آمده است مرخصي و به بهانه اين كه دختر رامي برد بندر خانه خاله اش خواسته است ساعتي را در مسافرخانه ما بيتوته كند:» شما آقايي كنيد گزارش ندهيد. بدبخت مي شوم فقط يك ماه از خدمتم مانده ماهمين الان مي رويم همين الان.» نگاهم فقط به جوان است كه مي لرزد.» آره بهتر است همين الان برويد. تا اين شاگرد فضول من شمارا نديده و مسافرها بويي نبرده اند. مي داني كه من بايد بيشتر از شما دو تاجواب پس دهم؟ زود باشيد.» بغلم مي كند صورتم رامي بوسد زير لب به لهجه اي غريب چيزهايي مي گويد مثل اين كه تشكر مي كند. بيرون مي آيم در اتاق را مي بندم.
جوان در پيش و جوانك پالتو پوش از پس با عجله پله ها ي كنار دفتر را مي روند پايين. جوان را صدا مي كنم لحظه اي مي ايستد و بعد با چهره اي نگران مي آيد بالا. » شناسنامه هايتان يادت رفت.» با خوشحالي آن ها را از دستم مي قاپد. » مواظب باش پول لايشان است.» با ناباوري نگاهم مي كند. بر مي گردد كه به جوانك پالتو پوش بپيوندد. نگاه من به آن هاست و نگاه سر در گم محمد كه تازه از پشت بام آمده است به من.
———————————
8 دیدگاه
Comments feed for this article
فوریه 15, 2008 در 3:57 ب.ظ.
منصوره اشرافی
سلام اقای پوری . بابت سایت تبریک می گم و امیدوارم که همچنان پرانرژی به روند ترجمه های زیبایتان بیفزایید.
فوریه 15, 2008 در 6:35 ب.ظ.
ماه می
با آن پیش درآمد اول قصه، قصه لو رفت اما چیزی از زیبایی آن کم نکرد.
این لبخندک پایین صفحه وبلاگت رفیق خیلی مهربان و شوخ است. 🙂
فوریه 16, 2008 در 5:11 ق.ظ.
مهين
زيبا بود .
فوریه 18, 2008 در 3:23 ق.ظ.
pegah ahmadi
سلام آقای پوری عزیزم . تازه اینجا را دیدم و چقدر خوشحال شدم . به امید دیدار زود هنگام تان .
با ارادت و احترام ،
پگاه احمدی .
فوریه 20, 2008 در 4:59 ب.ظ.
اقلیما
سلام استاد .
دیدن وبلاگ شما خیلی خوشحالم کرد . من شیفته ترجمه های روان شما هستم .
فوریه 21, 2008 در 9:52 ق.ظ.
مهدی مرادی
سلام استاد ارجمند.خوب هستید؟استادی برازنده است اما غره مشوید و با آرامش بیشتر ترجمه کنید.منظورم اشعار کارل سندبرگ و هاسمن است.شاعرانگی را در ترجمه فراموش نکنید و جنونمند برگردانیدو
فوریه 21, 2008 در 3:42 ب.ظ.
shortcutways
با سلام و خسته نباشید ..با عذر خواهی فراوان نتوانستم کامنت بالا را بخوانم و بگذرم ..شما به بزرگواری خودتان خواهید بخشید جناب پوری …
لحن نصیحت گوی ایشان بیشتر به جبروت ملکه انگلیس شباهت داشت که لقب را می بخشید تا فرصتی برای ستایش خودش فراهم آورد .لقب استاد را شما نبخشیده اید جناب مرادی که سفارش به حفظ آن را هم یاد کرده اید !
آن که کارل سندبرگ را ترجمه می کند بیش از شاعرانگی یا به قول شما جنون /مند بودن برای درک شعرها باید متعلق به نسلی باشد که جناب پوری هستند. شما لطفن مراقب باد باشید که …دارد می برد ..
باز هم شرمنده ام آقای پوری.
فوریه 21, 2008 در 3:45 ب.ظ.
shortcutways
خشم فراموشی می آورد ..راستی داستان کوتاه هایتان را بسیار دوست دارم ..