You are currently browsing the monthly archive for مارس 2008.
اين نامه شانزده سال پيش نوشته شده است.
عزيز هميشگي
مادر و افسانه نمي دانند من هفته پيش رسيده ام اين جا. اين را هم نمي دانند كه يكماه در بازداشت پليس فرانسه بودم. و طبيعي است كه خبر ندارند با چه مصيبتي خودم را با كشتي رساندم اين جا. باور نمي كني . لاي گوني هاي سيگار! احتمالا آن ها هم قاچاق بودند. خدا پدر مسيو عبدالله را بيامرزد كه شوخي شوخي چند كلمه فرانسه يادمان داد تا سر موقع از حرف هاي انبار داره بفهمم كه يكساعت بعدش مي رسيم انگليس. خدا مي داند با چه عمليات محير العقولي خودم را از انبار خلاص كردم و قاطي مسافران شدم. ماجراهاي بعدي را مفصل برايت تعريف خواهم كرد.
راستي مسيو عبدلله خاطرت هست؟ پيرمرد فرش فروش سر كوچه مان كه هشت سال در پاريس پيش دخترش زندگي كرده بود و آخر سر طاقت نياورده بود و براي مردن آمده بود ايران. اما كمي زود آمده بود چون شش سالي طول كشيد كه بالاخره صبح زود از جلو مغازه اش رد شويم و عكس با كراواتش را در آگهي ترحيمش ببينيم. يادت كه هست. تو مي گفتي اين عكس را در پاريس گرفته است. نمي دانم چرا اين روزها همه اش فكر اين جور آدم هارا مي كنم. آن روز تصور مي كردم كه پس از سال ها سفيد كردن مو در اين جا برگشته ام تهران و كتابفروشي باز كرده ام و بچه ها اسمم را گذاشته اند مستر حبيب. و منتظريد كه عكس با كراواتم را در آن تكه كاغذ مستطيلي بر در مغازه بسته ام ببينند.
فكر نمي كردم اين همه ذوق و شوق آمدن به اين جا انقدر زود بخوابد. پيش يك ايراني كه دوست سال هاي دور خانواده مان است و اينجا پيتزا فروشي دارد كار مي كنم و شب ها هم در مغازه مي خوابم. فعلا جرئت معرفي و تقاضاي پناهندگي پيدا نكرده ام. مامان فكر مي كند از همان چهارماه پيش كه يونان بودم مستقيما آمده ام انگليس و الان هم وضعم خوب است. هفته پيش دوشنبه كه روز تحويل سال خودمان بود به دلم صابون زده بودم كه كارفرما دعوتم كند تحويل را با خانواده ايراني اش باشم. اما اين كار را نكرد. سفره كوچكي جور كردم دو سه تا سين رويش چيدم. به هفت تا نرسيد. مامان زنگ زد . همه جمع بودند. دايي بزرگه ام و بچه هايش هم تحويل را خانه مابودند. صداي تلويزيون روشن بود. گفتم من هم با ديگر دوستان سفره مفصل چيده ايم و منتظر ساعت تحويل هستيم. خواهرم افسانه پيله كرده بود كه سمنو از كجا گير آورديم. چيز هايي بافتم و تحويلش دادم. آخر سر گفت خوش بحالت بة تو بيشتر از ماخوش مي گذرد. گوشي را كه گذاشتند اين در لعنتي مغازه را كيپ كردم كه سرماي موذي تو نيايد. اين مصرع اخوان آمد به ذهنم.» عيد آمد و ما خانه خود را نتكانديم.» هر كاري كردم نتوانستم بقيه اش را بياد بياورم. تصورش را بكن بقيه را خودم گفتم!! گوش كن:
عيد آمد و ماخانه خود را نتكانديم
اهريمن غم از در اين خانه نرانديم
*
ياران همه ساغربه كف و نغمه به لب ها
ما بوسه اي از دور به ساغر ننشانديم.
*
بخت و خود و اين شهر بسنجيده و آخر
رخت خود از اين ورطه به جايي نكشانديم
*
بر سفره سيب و سمنو سكه و سنجد
جز سين سكوت شب و سرما ننشانديم.
*
مرغان همه در چهچهه و نغمه و پرواز
مرغ دل ما ماند و به جايي نپرانديم.
مي بيني عزيز. غربت آدم را شاعر هم مي كند.
كمي دير شد اما عيدت مبارك.
حبيب
– گير داده به تو. باوركن. چرا نمي آد از من بپرسه. عمدا دو سه دفعه خودم پرسيدم دنبال چه كتابي مي گرده.انگار دارم با ديوار حرف مي زنم راهش رو كشيد و يكراست آمد پيش تو.
– خوب. من تحويلش مي گيرم حوصله ام بيشتر از تو و علي است. ديروز نيم ساعت يكريز با من حرف زد. خوشش آمده بود از اين كه چقدر با حوصله دارم حرف هايش را گوش مي كنم.
– خودت هم بدت نمي آيد باهاش سرو كله بزني يه جورايي چراغ سبز مي دي.
– مزخرف نگو جاي بابامه. تازه خود آقاي صادقي سپرده كه هواشو داشته باشم.تو اصلا خبر داري كه دو سه مجموعه شعر هم داره.
– آره بابا جايزه نوبل هم گرفته حالا اگر ما كه اين كاره ايم و پنجساليه كتابفروشي مي كنيم ونمي شناسيمش به خاطر بي سوادي خودمان است وگرنه…
– حالت خوب نيست مثل اين كه. منظورت چيه؟ … يواش . داره مي آد اين ور ..
*
من موهايم را سفيد كرده ام . لايه لايه چين و چروك بر گردن و زير چانه و چشمان، رديف كرده ام اما تو سر مويي عوض نشده اي . فقط لباس هايت شكل ديگري شده اند. روسري سر كرده اي. نگاهت همچنان مهربان است و لايه اي از شيطنت در دوردست هاي آن است. كمي هم لاغر تر شده اي. مانتوي سياه هم پوشيده اي فكرش را بكن . تو و مانتو!
– بايد آذربايجاني باشيد.
– لهجه دارم؟
– نه. فورم صورت و چشم و ابرو ها كاملا آذربايجاني است.
– من تهران به دنيا آمدم اما پدر و مادرم اهل تبريز هستند.
– همشهري منند.
*
اسم كتابهايي كه مي پرسد بهانه است. مي خواهد حرف بزند. آقاي صادقي مي گويد بايد فرهنگ برخورد بامشتري را جا بياندازيم. فروشنده يعني راهنما يعني تا مطمئن نشده كه مشتري جواب تمامي سئوال هايش رانگرفته ولش نكند. بابك اداي آقاي صادقي را در مي آورد: » لبخند هم هرگز فراموش نشود.»و رو به من مي كند:»حتي اگر مشتري بخواهد مخ بزند.» علي نگاه معني دار مي كند و مي خنددو من سر تكان مي دهم.و نمي خواهم بگويم چهره غم زده اين مرد مسن و مهربان حتي يك لحظه هم نمي گذارد فكر ديگري در باره اش كني. احتمالا بابك نشنيده است كه من كلي از زندگي خودمان و از پدر و مادرم براي او تعريف كرده ام ولي او يك كلمه هم از خودش نگفته حتي وقتي در باره كتاب هاي شعرش پرسيدم انگار با دست چيزي را از خود دور كند اشاره كرده كه «ولش كن مزخرفاتند.» اما از خاطراتي كه ظاهرا مال خودش نيست صحبت كرده. انگار تو خواب حرف مي زند.
*
تو حافظه ات را از دست داده اي. مرا نمي شناسي. اين جوري خيلي بهتر است خيلي چيز ها را به تو توضيح نخواهم داد. آن سر دنيا رفتنم را. خبر نگرفتنم از تو را.
-مامان از روزهاي دانشجويي اش چيز هايي تعريف مي كند كه آدم باورش نمي شود. مي گويد يك روز در غذا خوري خواستيم بهانه بياوريم و اعتراض كنيم. سر شور بودن برنج دادو فرياد كرديم و بعد شعار داديم و و بطري هاي نوشابه را پرت كرديم و شيشه پنجره هارا شكستيم و گارد ريخت تو غذا خوري و با باتون افتاد به جان بچه ها بعد…
– بچه ها يكي از گارد ها را گروگان گرفتند…
– شما هم بين آن ها بوديد؟
– نه خوب به هر حال درتبريز اين خبر ها به سرعت مي پيچيد.
– مامان را هم يك ترم محروم كردند
.– بعضي ها هم رفتند زندان. دو سه نفر را هم اخراج كردند.
– مامان مي گفت دو سه نفر هم گم شدند. معلوم نشد چه بر سرشان آمد.
*
بابك مي گويد : چه جاي بهتر از اين جا. هر روز يك ساعت مي آد مي شينه رو صندلي كنار ميز صادقي و يك جفت گوش كوپني را هم مي گيره به كار و..
– آدم خوبيه. خيلي خوش صحبته. خيلي هم بامعلوماته.
– نپرسيدي چه كاره است؟
– نه اما آقاي صادقي مي گه از خارج اومده. اونجا زندگي مي كنه. ظاهرا اين دفعه اومده كه بمونه.
– زن و بچه نداره؟
– نمي دونم.
*
برسقف خاكستري آسمان روي خيابان هاي باران زده، روزهاي در بدري تو و گريه هايت و ترس از اخراجت نقاشي مي شد و ديوار هاي كنار رستوران هاي پياده رو در روزهاي نادر آفتابي پر از طرح خنده هاي شيرينت و نقشه هايت براي آينده بود. اما هرگز فكرش را نمي كردم زماني برگردم ايران و تو را زيبا تر از پيش در اين كتابفروشي دنج پيداكنم و نخواهم به تو بگويم چه گذشت بر من و بپرسم چه گذشت بر تو.
*********************
در ترجمه شعر گاه وزن و قافيه در زبان اصلي چنان وزنه سنگيني دارد كه آدم از خير ترجمه مي گذرد. اما گاهي هم توسني دلربا پيدا مي شود كه پس از چند زماني چموشي و بد قلقي رام مي شود و تورا مي برد به آن دور دست هايي كه شا عر را برده بود. اين جاست كه خستگي بخار مي شود و تو با آسودگي بيشتري تر جمه را بر سيني به خواننده تعارف مي كني. يكي از اين موارد اين شعر كارل سند برگ بود. ديدم بد نيست با درج هر دو زبان با دوستان اهل بخيه و يا علاقمند تجربه اي را به كنكاش بكشانم. اين شعر را از مجموعه » براي تو ماه نغمه سر دادم» نشر مرواريد به ترجمه خودم نقل مي كنم:
خيابانگرد
در ميان سايه هاي چهار راه
زني در تاريكي فرو مي رود و به انتظار مي ايستد
تا به سر رسيدن پليسي دو باره راه افتد
با لبخندي شكسته،
ماسيده بر صورتي رنگ شده روي استخواني خسته،
و چشماني به حسرت نشسته.
تمامي شب عرضه مي كند به رهگذران آن چه را كه مي خواهند
از زيبايي افسرده اش، از تن پژمرده اش، از روياهاي به باد سپرده اش
و كسي چيزي نمي پذيرد.
Traffickers
Among the shadows where two streets cross
A woman lurks in the dark and waits
To move on when a policeman heaves in view.
Smiling a broken smile from a face
Painted over haggard bones and desperate eyes
,All night she offers passers-by what they will
Of her beauty wasted, body faded, claims gone,
And no takers. ,
بندر عباس . 1363 مردادماه.(3)
نسيم ولرمي كه از ساعت 3 تا 6صبح از سوي دريا مي وزد كافي است كه به عشق آن، تخت تاشو سفري ام را از توي دفتر بيرون بياورم و در ايوان مشرف به خيابان كه ان سويش درياست جا دهم، يك ساعتي تلاش كنم تا پلك روي پلك بيافتد و خواب دو سه ساعت شبانه روزي را به جا آورم. براي همين يك ساعت كلنجار هم بايد افسار اين كره اسب چموش خيال را رهاكنم تا در ميدان شلوغ و پر گردو خاك آن چه در اين چند ماه به سرم آمده شلنگ تخته بيندازد و جفتك بپراند و سري به مادر بزند كه دل نگرانش را در بقچه اي پيچيده تا ديگران نبينندش و او بتواند با همان صورتك آرام و خندان همه را دلداري دهد كه» چيزيش نمي شود. بيخود نگران نباشيد. خوب مي شناسمش . حواسش جمع است. آب ها كه از آسياب افتاد. برمي گردد.» و جواب خواهرم را كه پرسيده است اگر آن جا بشناسندش چي با خنده هميشگي اش بدهد كه» تو اگر نگويي كسي نمي داند كيه.ديروز نديدي چه سرحال داشت پشت تلفن حرف مي زد؟» تا پلك بر پلك بوسه زند هنوز وقت هست كه آخرين جملات صاحب مسافرخانه را كه تماي اين تشكيلات را سپرده دست تو و رفته براي استراحت تابستاني در زادگاه خنك و سرسبزش در آذربايجان، براي چندمين بار نشخوار كني كه» نگران نباش. اگر بدانم واقعا خطري تهديدت مي كند دو ساعته توي قايق موتوري يكي از اين بچه ها رد ت مي كنم آن ور آب.» و دلت را با آن قرص كني و سعي كني آسوده تر بخوابي اگر اين مسافران نصف شبي راحتت بگذارند.» چيه آقا؟ در را چرا مي شكني؟ جا نداريم. نمي بيني روي در چه نوشته؟» و دلت به ديدن چهره ملتمس مسافر كه از پياده رو بالكن را نگاه مي كند تا زير نور چراغ تير صاحب صدا را تشخيص دهد ،نمي سوزد.آما اين يكي دست بردار نيست. ضربه هايي كه به در آهني مي زند كم مانده است در را ناساز كند.حالا كه ديگر خواب را از سر و چشمم فراري داده بايد حسابي تلافي كنم. » آهاي يابو در را چرا مي شكني؟»قبل از اينكه كلماتش را كه مي گويد» يابو خودتي بيا در را بازكن» خوب بفهمم چشمم به چند نفر مي افتد. همه دستشان تفنگ دارند و مرا كه كنار تختم بغل معجر بالكن ايستاده ام نگاه مي كنند.» زود باش بيا در را بازكن» چرا براي يك نفر اين همه آدم آمده؟ مگر دزد مسلح مي خواهيد دستگير كنيد. نمي دانم كي نهيب ذهن بر ترديد پا غلبه مي كند دست هاي لرزانم را مي بينم كه كلون پشت در را باز مي كند و هنوز كاملا رهايش نكرده در با فشار باز مي شود و همه مي ريزند تو. صاحب صداي قبلي بة من كه از فشار آن ها به ديوار پشت لته در چسب شده ام مي گويد» صاحب مسافرخانه كيه؟» » اين جا نيست مسئول منم.»» اين جا در روي ديگر ندارد؟»«نه.»» راه پله پشت بام كجاست؟»» بالا بغل دفتر»اشاره مي كند دو نفر بروند پشت بام . دونفر ديگررا مي گذارد بيرون از در، تو پياده رو. مرا مي اندازد جلو و با دو سه نفر پشت سرم از پله ها مي آيد بالا.مثل اين كه من هدف نيستم بايد خبر هاي ديگري باشد.در نور كمرنگ لامپ 60 ولتي راهرو مي شود اتاق ها را ديد كه در همه شان باز است و در هر يكي دوسه تخت با مسافران خسته كه گرم خوابند.» چراغ ها را روشن نكن.»با چراغ قوه صورت مسافر هارا يك يك وارسي مي كند بعضي ها هراسان چشم باز مي كنند و بعضي ديگر بي خبر از دور و بر، گرده عوض مي كنند. مامورهمراه رئيس به نجوا جواب سوال مرا مي دهد. » گزارش شده سه قاچاقچي اين جا هستند.» نفسي به آسودگي مي كشم. پس مساله سياسي نيست. قاچاقچي. اين ها همه قاچاقچي هستند. غير از اكبر و مرتضي كه مسافران دائمي اند و از كليبر آذربايجان به دنبال كار آمده اند و سه سال است كه نقاش در و پنجره هستند بقيه مي روند آن ور آب سيگار و ويدئو مي اورند و با هزار زحمت مي برند تهران و با پول بيشتري برمي گردند و باز از سر. اما ابراهيم كه الان نور چراغ قوه روي صورتش است فرق مي كند. اهل يكي از دهات اطراف همدان است. شلوار كردي مي اورد و سيگار مي برد. ديشب به من گفت كه آخرين تريپ اش هست. هفته ديگر مي خواهد زن بگيرد. در كرج تو شركت ساختماني كار پيدا كرده است. از تخت بيرونش كشيده اند. هراسان اطراف را نگاه مي كند و چشمانش ماجرا را از من مي پرسد. دو نفر ديگر را هم از اتاق ته سالن پيدا كرده اند . ابراهيم بغل دست من ايستاده است وآن طرفش مامور مسلح. دستش تو جيب شلوار كردي اش است. به نرمي حركت ماري دست بيرون مي ايد و وارد جيب شلوار من مي شود و زماني كه تركش مي كند سنگيني و حجمي آشكار جا مي گذارد. نگاه سريع من به مامور كنار او معلوم مي كند كه او چيزي متوجه نشده است. چه در جيبم گذاشته است؟ هروئين؟ ترياك؟ حشيش؟ كه خودش گير نيافتد و من گير بيافتم؟ نگاه پرسان و وحشت زده ام را با نگاهي معصوم و جانگداز جواب مي دهد كه يعني مردانگي كن و صدايش را در نياور. ابراهيم چه خبر دارد كه اگر اين يكي را هم از من بگيرند ديگر خلاصي ندارم. و از اين هم خبرندارد كه من آرام از روي شلوار كردي سعي مي كنم حس لامسه ام جواب» اين چيست» مرا زودتر بدهد تا تصميمي كه گرفته ام توجيه بهتري داشته باشد.اما پيش از اينكه جواب را بگيرم ابراهيم رامي بينم كه بازو را در اختيار مامور گذاشته تا اورا به طرف پايين پله ها هل دهد و پشت سرش آن دو نفر هم اسير در پنجه مامور پايين بروند. آخرين مامور كه بيرون مي رود و من دررا پشت سرشان مي بندم. بي اعتنا به اكبر و محمد كه بالاي پله هاايستاده اند و به من زل زده اند بسته را بيرون مي كشم .چيزي توي نايلون لوله شده. با عجله بازش مي كنم . اسكنا س . نمي دانم چرا مي برم نزديك دماغم. انگار انتظار دارم بوي عروسي از ان بيايد. ***************