بندر عباس . 1363 مردادماه.(3)
نسيم ولرمي كه از ساعت 3 تا 6صبح از سوي دريا مي وزد كافي است كه به عشق آن، تخت تاشو سفري ام را از توي دفتر بيرون بياورم و در ايوان مشرف به خيابان كه ان سويش درياست جا دهم، يك ساعتي تلاش كنم تا پلك روي پلك بيافتد و خواب دو سه ساعت شبانه روزي را به جا آورم. براي همين يك ساعت كلنجار هم بايد افسار اين كره اسب چموش خيال را رهاكنم تا در ميدان شلوغ و پر گردو خاك آن چه در اين چند ماه به سرم آمده شلنگ تخته بيندازد و جفتك بپراند و سري به مادر بزند كه دل نگرانش را در بقچه اي پيچيده تا ديگران نبينندش و او بتواند با همان صورتك آرام و خندان همه را دلداري دهد كه» چيزيش نمي شود. بيخود نگران نباشيد. خوب مي شناسمش . حواسش جمع است. آب ها كه از آسياب افتاد. برمي گردد.» و جواب خواهرم را كه پرسيده است اگر آن جا بشناسندش چي با خنده هميشگي اش بدهد كه» تو اگر نگويي كسي نمي داند كيه.ديروز نديدي چه سرحال داشت پشت تلفن حرف مي زد؟» تا پلك بر پلك بوسه زند هنوز وقت هست كه آخرين جملات صاحب مسافرخانه را كه تماي اين تشكيلات را سپرده دست تو و رفته براي استراحت تابستاني در زادگاه خنك و سرسبزش در آذربايجان، براي چندمين بار نشخوار كني كه» نگران نباش. اگر بدانم واقعا خطري تهديدت مي كند دو ساعته توي قايق موتوري يكي از اين بچه ها رد ت مي كنم آن ور آب.» و دلت را با آن قرص كني و سعي كني آسوده تر بخوابي اگر اين مسافران نصف شبي راحتت بگذارند.» چيه آقا؟ در را چرا مي شكني؟ جا نداريم. نمي بيني روي در چه نوشته؟» و دلت به ديدن چهره ملتمس مسافر كه از پياده رو بالكن را نگاه مي كند تا زير نور چراغ تير صاحب صدا را تشخيص دهد ،نمي سوزد.آما اين يكي دست بردار نيست. ضربه هايي كه به در آهني مي زند كم مانده است در را ناساز كند.حالا كه ديگر خواب را از سر و چشمم فراري داده بايد حسابي تلافي كنم. » آهاي يابو در را چرا مي شكني؟»قبل از اينكه كلماتش را كه مي گويد» يابو خودتي بيا در را بازكن» خوب بفهمم چشمم به چند نفر مي افتد. همه دستشان تفنگ دارند و مرا كه كنار تختم بغل معجر بالكن ايستاده ام نگاه مي كنند.» زود باش بيا در را بازكن» چرا براي يك نفر اين همه آدم آمده؟ مگر دزد مسلح مي خواهيد دستگير كنيد. نمي دانم كي نهيب ذهن بر ترديد پا غلبه مي كند دست هاي لرزانم را مي بينم كه كلون پشت در را باز مي كند و هنوز كاملا رهايش نكرده در با فشار باز مي شود و همه مي ريزند تو. صاحب صداي قبلي بة من كه از فشار آن ها به ديوار پشت لته در چسب شده ام مي گويد» صاحب مسافرخانه كيه؟» » اين جا نيست مسئول منم.»» اين جا در روي ديگر ندارد؟»«نه.»» راه پله پشت بام كجاست؟»» بالا بغل دفتر»اشاره مي كند دو نفر بروند پشت بام . دونفر ديگررا مي گذارد بيرون از در، تو پياده رو. مرا مي اندازد جلو و با دو سه نفر پشت سرم از پله ها مي آيد بالا.مثل اين كه من هدف نيستم بايد خبر هاي ديگري باشد.در نور كمرنگ لامپ 60 ولتي راهرو مي شود اتاق ها را ديد كه در همه شان باز است و در هر يكي دوسه تخت با مسافران خسته كه گرم خوابند.» چراغ ها را روشن نكن.»با چراغ قوه صورت مسافر هارا يك يك وارسي مي كند بعضي ها هراسان چشم باز مي كنند و بعضي ديگر بي خبر از دور و بر، گرده عوض مي كنند. مامورهمراه رئيس به نجوا جواب سوال مرا مي دهد. » گزارش شده سه قاچاقچي اين جا هستند.» نفسي به آسودگي مي كشم. پس مساله سياسي نيست. قاچاقچي. اين ها همه قاچاقچي هستند. غير از اكبر و مرتضي كه مسافران دائمي اند و از كليبر آذربايجان به دنبال كار آمده اند و سه سال است كه نقاش در و پنجره هستند بقيه مي روند آن ور آب سيگار و ويدئو مي اورند و با هزار زحمت مي برند تهران و با پول بيشتري برمي گردند و باز از سر. اما ابراهيم كه الان نور چراغ قوه روي صورتش است فرق مي كند. اهل يكي از دهات اطراف همدان است. شلوار كردي مي اورد و سيگار مي برد. ديشب به من گفت كه آخرين تريپ اش هست. هفته ديگر مي خواهد زن بگيرد. در كرج تو شركت ساختماني كار پيدا كرده است. از تخت بيرونش كشيده اند. هراسان اطراف را نگاه مي كند و چشمانش ماجرا را از من مي پرسد. دو نفر ديگر را هم از اتاق ته سالن پيدا كرده اند . ابراهيم بغل دست من ايستاده است وآن طرفش مامور مسلح. دستش تو جيب شلوار كردي اش است. به نرمي حركت ماري دست بيرون مي ايد و وارد جيب شلوار من مي شود و زماني كه تركش مي كند سنگيني و حجمي آشكار جا مي گذارد. نگاه سريع من به مامور كنار او معلوم مي كند كه او چيزي متوجه نشده است. چه در جيبم گذاشته است؟ هروئين؟ ترياك؟ حشيش؟ كه خودش گير نيافتد و من گير بيافتم؟ نگاه پرسان و وحشت زده ام را با نگاهي معصوم و جانگداز جواب مي دهد كه يعني مردانگي كن و صدايش را در نياور. ابراهيم چه خبر دارد كه اگر اين يكي را هم از من بگيرند ديگر خلاصي ندارم. و از اين هم خبرندارد كه من آرام از روي شلوار كردي سعي مي كنم حس لامسه ام جواب» اين چيست» مرا زودتر بدهد تا تصميمي كه گرفته ام توجيه بهتري داشته باشد.اما پيش از اينكه جواب را بگيرم ابراهيم رامي بينم كه بازو را در اختيار مامور گذاشته تا اورا به طرف پايين پله ها هل دهد و پشت سرش آن دو نفر هم اسير در پنجه مامور پايين بروند. آخرين مامور كه بيرون مي رود و من دررا پشت سرشان مي بندم. بي اعتنا به اكبر و محمد كه بالاي پله هاايستاده اند و به من زل زده اند بسته را بيرون مي كشم .چيزي توي نايلون لوله شده. با عجله بازش مي كنم . اسكنا س . نمي دانم چرا مي برم نزديك دماغم. انگار انتظار دارم بوي عروسي از ان بيايد. ***************
7 دیدگاه
Comments feed for this article
مارس 2, 2008 در 10:10 ق.ظ.
سولماز شايسته
آقاي پوري بسيار عزيز
با وجودي كه بارها داستانهايتان را از زبان خودتان شنيده ام، با كنجكاوي و لذت تمام تا آخرين خط را خواندم.اصلا تكراري نبود.دستتان درد نكند.نمي شود زودتر بقيه اش را هم بنويسيد؟
مارس 2, 2008 در 6:32 ب.ظ.
غزال
..کلمه هارا چهار تا یکی کردم تا برسم به آخرش!!!!چه هیجان انگیز بود!
مارس 3, 2008 در 10:26 ق.ظ.
مهين
» تا پلك بر پلك بوسه زند » . چقدر قشتگ نوشته ايد. لذت بردم .
مارس 3, 2008 در 10:46 ب.ظ.
ناشناس
گفته بودم سر می زنم
و می دانستم که لذت خواهم برد
دلم بندر عباس را می خواهد
دلم می خواهد روی دریا کار کنم
دلم می خواهد شبانه از رخت خواب بیرون ام بکشند
و می خواهم پول هایم ، جای بوی عروسی ، بوی هوای دم کرده و مرطوب ِ بندر بدهد
مارس 6, 2008 در 11:34 ب.ظ.
مجيد قباديان سوادكوهي
سلام دوست عزيز
با مطلبي تحت عنوان «علي بابا چاهي و پسا نيمائي »به روزم.
.
.
.
بي ترديد هر نگاهي در تلاقي با ديدگاههاي ديگر است كه منتج به نتيجه مي شود پس منتظر شنيدن(ديدن)ديدگاههاي شما هستم.
با آرزوي سالي خوش در سال پيش رو.
.
پيروز باشيد
مارس 7, 2008 در 7:18 ق.ظ.
صدای..
سلام…گاهی هیچ اتفاقی نمی افتد….گاهی روزها می گذرد.بدون اینکه آب ازآب تکان بخورد.پرده ای کناربرود یعنی عکسی بشود توی یک قاب عکس آن هم کهنه بزند….ودراین..این درآرامش لعنتی.چیزی جزحس جانکاه پوچی برایمان نمی ماند.گاهی هم زندگی مثل همیشه است ..باراما ما هستیم که فرق می زنیم..فرق داریم نه از وسط سرمان…که دلمان یک چیزخاص می خواهد.یک هیجان خاص یا حتی نه..یک رویایی مرده ..اگردوست داشتید برای ماکارهایتان رابفرستد…اگردوست داشتید مارا لینک کنید..با امید روزهای بهتر در آینده….
مارس 10, 2008 در 11:35 ب.ظ.
امين كاشاني
سلام
به روز منتظرم