nerli1.jpgnerli1.jpg

          گير داده به تو. باوركن. چرا نمي آد از من بپرسه. عمدا دو سه دفعه خودم پرسيدم دنبال چه كتابي مي گرده.انگار دارم با ديوار حرف مي زنم راهش رو كشيد و يكراست آمد پيش تو.

          خوب. من تحويلش مي گيرم حوصله ام بيشتر از تو و علي است. ديروز نيم ساعت يكريز با من حرف زد. خوشش آمده بود از اين كه چقدر با حوصله دارم حرف هايش را گوش مي كنم.

          خودت هم بدت نمي آيد باهاش سرو كله بزني يه جورايي چراغ سبز مي دي.

          مزخرف نگو جاي بابامه. تازه خود آقاي صادقي سپرده كه هواشو داشته باشم.تو اصلا خبر داري كه دو سه مجموعه شعر هم داره.

          آره بابا جايزه نوبل هم گرفته حالا اگر ما كه اين كاره ايم و پنجساليه كتابفروشي مي كنيم ونمي شناسيمش به خاطر بي سوادي خودمان است وگرنه…

          حالت خوب نيست مثل اين كه. منظورت چيه؟ …  يواش . داره مي آد اين ور .. 

*

من موهايم را سفيد كرده ام . لايه لايه چين و چروك بر گردن و زير چانه  و چشمان، رديف كرده ام اما تو سر مويي عوض نشده اي .  فقط لباس هايت شكل ديگري شده اند. روسري سر كرده اي. نگاهت همچنان مهربان است و لايه اي از شيطنت در دوردست هاي آن است. كمي هم لاغر تر شده اي. مانتوي سياه هم پوشيده اي  فكرش را بكن . تو و مانتو!

          بايد آذربايجاني باشيد.

          لهجه دارم؟

          نه. فورم صورت و چشم و ابرو ها كاملا آذربايجاني است.

          من تهران به دنيا آمدم اما پدر و مادرم اهل تبريز هستند.

          همشهري منند. 

*

 اسم كتابهايي كه مي پرسد بهانه است. مي خواهد حرف بزند. آقاي صادقي مي گويد بايد فرهنگ برخورد بامشتري را جا بياندازيم. فروشنده يعني راهنما يعني تا مطمئن نشده كه مشتري جواب تمامي سئوال هايش رانگرفته ولش نكند. بابك اداي آقاي صادقي را در مي آورد: » لبخند هم هرگز فراموش نشود.»و رو به من مي كند:»حتي اگر مشتري بخواهد مخ بزند.» علي نگاه معني دار مي كند و مي خنددو من سر تكان مي دهم.و نمي خواهم بگويم چهره غم زده اين مرد مسن و مهربان حتي يك لحظه هم نمي گذارد فكر ديگري در باره اش كني. احتمالا بابك نشنيده است كه من كلي از زندگي خودمان و از پدر و مادرم براي او تعريف كرده ام ولي او يك كلمه هم از خودش نگفته حتي وقتي در باره كتاب هاي شعرش پرسيدم انگار با دست چيزي را از خود دور كند اشاره كرده كه «ولش كن مزخرفاتند.» اما از خاطراتي كه ظاهرا مال خودش نيست صحبت كرده. انگار تو خواب حرف مي زند.

*

  تو حافظه ات را از دست داده اي. مرا نمي شناسي. اين جوري خيلي بهتر است خيلي چيز ها را به تو توضيح نخواهم داد. آن سر دنيا رفتنم را. خبر نگرفتنم از تو را.

  -مامان از روزهاي دانشجويي اش چيز هايي تعريف مي كند كه آدم باورش نمي شود. مي گويد يك روز در غذا خوري خواستيم بهانه بياوريم و اعتراض كنيم. سر شور بودن برنج دادو فرياد كرديم و بعد شعار داديم و و بطري هاي نوشابه را پرت كرديم و شيشه پنجره هارا شكستيم و گارد ريخت تو غذا خوري و با باتون افتاد به جان بچه ها بعد…

– بچه ها يكي از گارد ها را گروگان گرفتند…

– شما هم بين آن ها بوديد؟

– نه خوب به هر حال درتبريز اين خبر ها به سرعت مي پيچيد.

– مامان را هم يك ترم محروم كردند

.– بعضي ها هم رفتند زندان. دو سه نفر را هم اخراج كردند.

– مامان مي گفت دو سه نفر هم گم شدند. معلوم نشد چه بر سرشان آمد.

*

  بابك مي گويد : چه جاي بهتر از اين جا. هر روز يك ساعت مي آد مي شينه رو صندلي كنار ميز صادقي و يك جفت گوش كوپني را  هم مي گيره به كار و..

          آدم خوبيه.  خيلي خوش صحبته. خيلي هم بامعلوماته.

          نپرسيدي چه كاره است؟

          نه اما آقاي صادقي مي گه از خارج اومده. اونجا زندگي مي كنه. ظاهرا اين دفعه اومده كه بمونه.

          زن و بچه نداره؟

          نمي دونم. 

*

  برسقف خاكستري آسمان  روي خيابان هاي باران زده، روزهاي در بدري تو و گريه هايت و ترس از اخراجت نقاشي مي شد و    ديوار هاي كنار رستوران هاي پياده رو  در روزهاي نادر آفتابي پر از طرح خنده هاي شيرينت و نقشه هايت براي آينده بود. اما هرگز  فكرش را نمي كردم زماني برگردم ايران و تو را زيبا تر از پيش در اين كتابفروشي دنج پيداكنم و نخواهم به تو بگويم چه گذشت بر من و بپرسم چه گذشت بر تو.                                                                        

                                                                                           *********************