صبح زود، خيلي زود پيش از آن كه آفتاب بزند،ميني بوس راه مي افتاد و از مركز بندر عباس كارمندان دفتري شركت بزرگ اسكله سازي را از گوشه و كنار جمع مي كرد تا ببردبه بيست كيلومتر آن طرف تر و هركدام را جلو سالن مكعب مستطيلي و دراز سيماني پياده كند. صندلي ها ناگفته صاحب داشتند هركس در جايي كه سوار مي شد مستقيم مي رفت به طرف صندلي خودش و سري تكان مي داد و سلامي از سر وظيفه با مشتريان هر روزه ميني بوس مي كرد و بعد خودش را براي چرت نيم ساعته آماده مي كرد. اما اين مرد بالاي پنجاه ساله با موهاي جوگندمي و قيافه اي جذاب و مردانه كه بيشتر از يك هفته نبود از ميني بوس استفاده مي كرد سر چرت نداشت. جايش درست پشت سر راننده بود بغل شيشه.
– دو دخترش زندان هستند.
-از كجا فهميدي؟
-فاميل دور اكرم پور است.
-يكي از دختر هايش در زندان بندر است.
– چه روحيه اي دارد ماشاالله. مي بيني چه بگو بخند است؟
ميني بوس او را از خيابان نرسيده به اسكله قديم سوار مي كرد و اوتا برسد به ميدان اصلي با صداي رعد آساي خود چند شوخي و حرف بامزه نثار راننده مي كرد و چرت دو سه نفر را مي پراند. اما امروز جرات نداشت صبح را با شوخي با راننده كه دل و دماغ نداشت شروع كند.
– خوب حالا آسمان زمين نيومده. ده دقيقه دير مي رسيم.
– يادم نبود و الا از كمر بندي مي رفتم.
– حالا چه خبر است؟
– مراسم اعدامه.
-اعدام؟
– سه نفر را آويخته اند.
چشمان هراسان مرد ميان جمعيت كه ميني بوس با زحمت از ميانشان راه باز مي كرد دنبال چوبه هاي دار بود.همه ما هجوم برده بوديم به طرف پنجره هاي طرف راننده. ميني بوس سر كوچه اي تنگ كه مي توانست به زور در آن جا گيرد رسيد. راننده با فرزي پيچيد به كوچه و انگار بخواهد از دست تعقيب كننده اي فرار كند باسرعت از ميان ديوارهايي كه گاه كم مي ماند به آن بخورد رد مي شد. گردن مرد اين بار به عقب پيچيده بود و هنوز داشت به جمعيت و چوبه دار نگاه مي كرد. ميني بوس پيچ ديگري خورد و جمعيت گم شد.مرد با چشماني پر از التماس برگشت به طرف ما كه ديگر چرت نمي زديم.
– شما ديديد؟
-نه.
-آره كاملا معلوم بود طفلي ها چقدر هم جوان بودند.
مرد با چشماني هراسان رو كرد به كسي كه اين را گفت.
– چند نفر شان زن بود؟
-زن؟ هيچكدامشان.
من نتوانشته بودم چوبه دار را ببينم. به مرد گفتم.
-هرسه مرد بودند.
-مطمئني؟
– راننده با بي حوصلگي گفت:
-بشين بابا توهم . زن را كه وسط ميدان دار نمي زنند.
مرد براي آخرين بار از من تائيد گرفت.
– مرد بودندهر سه؟
-آره هر سه.
نشست. زد به شانه راننده:
-هر سه مرد بودند.
============
9 دیدگاه
Comments feed for this article
آوریل 14, 2008 در 8:29 ق.ظ.
مهين
چقدر خوب حس درد آن مرد را به خواننده انتقال داديد.
آوریل 15, 2008 در 5:15 ق.ظ.
نيما
سلام به دايي عزيز و مهربانم
بسيار post جالبي بود واقعا ً حس اضطراب و دلهره اون مرد را حس كردم. منتظر post هاي بعدي شما هستم.
آوریل 15, 2008 در 4:05 ب.ظ.
دریا
از خواندنش خیلی خوشحالم . کوتاه بود اما خیلی حرف ها داشت. ذهنم را درگیر کرد.بخصوص تاکید روی کلمات زن و مرد …/ دلتان شاد و قلمتان جاری.
آوریل 16, 2008 در 7:37 ق.ظ.
فميدا
سلام بر استاد بزرگوار
در اين داستان هم مثل بفيه داستان هاي بندر عباس يك غم انساني به همراه يك شخصيت متفاوت با ديگران وجود داشت. من تمام اين داستان ها را دوست دارم. ممنون.
آوریل 17, 2008 در 1:44 ب.ظ.
ماه می
باز هم مرگ است که زنده می شود در قصه های بندرعباس و شاید در تمام قصه های جنوب. اصلا سرتاسر نیم کره جنوب و کشور های جنوب. انگار در آن دیار و اذهان آن، مرگ از زندگی زنده تر است. هم حضورش و هم دلهره ی وجودیش. گاهی آدم دلش می خواهد فریاد بزند «مرگ بر مرگ» اما چه فایده ای در این شعار است. مرگ یک بار به هنگام تولدش مرده برای همیشه. دوباره مردنش محال است. مرگ همیشه زنده است. ببین چطور این مرگ است که به ریش مان می خندد و می گوید «زنده باد خودم»
آوریل 17, 2008 در 6:48 ب.ظ.
thelostchildhood
سلام رفیق عالی بود
آوریل 18, 2008 در 8:09 ب.ظ.
shortcutways
مثل همیشه زیبا بود…به خصوص دو خط آخرش.
نشست. زد به شانه راننده:
-هر سه مرد بودند.
آوریل 21, 2008 در 9:22 ق.ظ.
فرهاد حیدری گوران
سلام جناب پوری. در این فضا بودن و نوشتن ، همانا نوع دیگر بودن است. من نیز جنابعالی را دوست دارم چون نان و نمک.
مِی 20, 2008 در 7:45 ب.ظ.
joli
با دلهره اسیر روزمره گی و مرز بین بودن ونبودن