تو اصرارمي كني كه در شهرگردي هايم همراهم شوي و من نمي پذيرم فقط به خاطر اين كه مي ترسم حوصله تورا سر آورم. من لاي كتابهاي كتابفروشي هاي درندشت خواهم گشت و تو اولين دقايق را بامن همدوش خواهي بود و بعد روي صندلي گوشه اي خواهي نشست و به من اطمينان خواهي داد كه» تو اصلا عجله نكن من زانويم  مختصر اذيت مي كند اين جوري راحتم. جان من عجله نكن.» اما مگر مي شود بار سنگين تورا بر ذهن كشيد و با خيالي آسوده عناوين كتاب هارا ديد زد. به چه زباني بايد بگويم كه من دراين چند روز فرصت لندن گردي دلم مي خواهد كسي بامن نباشد. به بهانه كتاب ها هم كه شده مي خواهم با درون در آيم و در خويش بنگرم. تو مي خواهي حق ميزباني را به جا آوري و تنهايم نگذاري و من مي خواهم يك روز هم كه شده بگذاري تنها نفس بكشم و در خيابان هايي كه ديكنز در آن قدم مي زد راه بروم.

اما الان را ديگر نمي توانم بهانه اي بياورم. كارت اعتباري تو را كه در پمپ بنزين جا گذاشته بودي دزديده اند و يك عرب با آن خريد كلاني كرده است. كامپيوتر فروشگاه مظنون شده عرب گير افتاده و الان پليس تو را احضار كرده كه اولا كارتت را تحويل بگيري و بعضي توضيحات هم به آن ها بدهي. و تو تمام ديشب را نخوابيده اي. وحشت تو از پليس و كار هاي اداري همچنان با تو هست.  نخواستي از پسرت كمك بگيري من دم دست تر بودم. مرا براي ترجمه مي بري. حد اقل مي داني من تمام راه را به تو نخواهم گفت كه چرا مواظب كارت اعتباري ات نشده اي چرا هر روز يك مساله مي سازي و چرا بچه هايت را به دردسر مي اندازي. ايران هم كه بودي با من كه فاميل چندان نزديكت نبودم بيشتر دمخور بودي. حد اقل سي سال از من بزرگتر بودي ولي مرا عقل كل مي دانستي. شب هاي بمباران تهران از ترس نمي خوابيدي و با من تخته نرد مي زدي تا صبح شود و بتواني بخوابي و هر دفعه قبل از خواب مي گفتي كه هرجور شده بايد بروي و از اين خراب شده خلاص شوي. مي گفتي كه پسرت كه در لندن است و صاحب كار و زندگي است اصرار مي كند كه مادرش را هم برداري و بروي پيش آن ها. اما همه دور و بري هايت مي گفتند كه نمي تواني دوام بياروري. غربت در سن تو آدم را دقمرگ مي كند .

تا اداره پليس نيم ساعتي راه در پيش است و تو با دلواپسي مي پرسي كه آيا اين برايت پرونده خواهد شد و من به شوخي مي گويم كه اين جا اگر كارت اعتباري كسي را بدزدند صاحب كارت به اعدام محكوم مي شود. سبر تكان مي دهي كه يعني ول كن بابا چه وقت شوخي است. همه در ايران از اين همه نفرتي كه نسبت به كلمه وطن داري تعجب مي كنند. در اين سال ها به هر كسي كه گذارش افتاده اين جا و حتي گاه درماندگي تورا در رابطه با ديگران و زندگي در اين جا ديده  خواستي نشان دهي كه انتخاب درستي كرده اي و حرف هاي پسرت را در باره نظم و دموكراسي و امكانات اين جا تحويلشان داده اي . تا كسي خواسته حرفي از ايران بزند به اصرار خواسته اي بگويي كه حتي يك ذره هم دلت برايش تنگ نشده است.

اعصابت ناراحت است و بد رانندگي مي كني و وادار مي كني اين ملت را كه سالي يك بار هم از بوق ماشينشان استفاده نمي كنند با بوق فحشت بدهند. مي خواهم آرامت كنم از تبريز مي گويم و اين كه بخشي از محله سيد حمزه را كوبيده اند و براي شهريار مقبره ساخته اند. كنجكاو مي شوي و نام كوچه هايي را كه دور وبر بودند مي پرسي . مي خواهي بداني كدام يك خراب شده است.دست مرا مي گيري و كوچه هارا دانه به دانه مي گردي سر از سرخاب در مي آوري و بعد قوشخانا سيلابي. افتاده اي به دور. داري نام هايي را كه چندين سال است به زبان نياورده اي مي گويي، هريك با خاطرهاي دور و شيرين. مي گذارم تا دل سير بگردي و تبريز را يك بار ديگر پس از سال ها ببيني.آرام مي پرسم: دلت مي خواهد سري به ايران بزني و بروي تبريز؟ پرخاش هايت را از ياد برده اي. نگاهت را از خيابان مي گيري لحظه اي آنرا به نگاهم گره مي زني :» فقط دلم مي خواهد مرا طوبائيه خاك كنند.»

                 

                               ****************************