بندر عباس تابستان 63
ممد سراسيمه وارد دفترم مي شود و بي اعتنا به مسافري كه دارد از من توصيحاتي در باره اتاقش مي پرسد بريده بريده و نفس زنان مي گويد :
- – مسيو مست كرده داره پشت بام نعره مي زنه.
- – – مسيو؟
- – آره يه دفعه هم دو ماه پيش مست كرد و همه جا رو ريخت به هم. شيشه شكست…
مشتري را كه هاج و واج دارد به حرف هايمان گوش مي دهد روانه اش مي كنم و به ممد مي گويم بنيشند دفتر تا من ببينم چه كار مي توانم بكنم.
از صاحب مسافرخانه كه در اين گرماي تابستان مرا دست تنها گذاشته است اين جاو الان دارد در باغ هاي شهر مادري اش مرند حال مي كند پرسيده بودم:
- – اين بابا به نظر آدم حسابي مي آيد ظاهرا وضع ماليش هم بد نيست چرا نمي رود هتل بماند؟
- – هيچ هتلي راهش نمي دهند.
- – چرا.
- – شب ها جايش را خيس مي كند.
- – چكار مي كند؟
- – خيس. شب ها تو جاش مي شاشد. هر شب. بدون استثنا.
- – چرا؟
- – چرا چي؟ خوب مريض است ديگر. خودش مي گويد براي معالجه تا انگليس هم رفته اما فايده اي نداشته.
- – آدم بامعلومات و با شخصيتي است. انگليسي خوبي هم بلد است . آن روز با يك هندي كه آمده بود دنبال اتاق صحبت كرد. من شاخ درآوردم. او هم از انگليسي من تعجب كرده بود همه اش مي خواست بداند كجا ياد گرفته امش. گفتم توي همين هتل ها و مسافرخانه ها خنده اي كرد و گفت نه اين انگليسي مسافرخانه اي نيست ولي به هرحال ربطي به من ندارد.
- – خيالت راحت باشد آدم قرص و درستي است فضول هم نيست. احتمالا حدس زده كه اين كار اصلي تو نيست.
صداي نعره و فحش هايش را از اين جا ميشنوم. دارد به زبان ارمني فحش مي دهد. اين كلمات را در تبريز از يك همكلاسي ارمني شنيده بودم.
از ممد پرسيده بودم:
- – چطور شد آقاي صراف با آن همه وسواس به او اتاق داده.
- – يك تشك مخصوص با روكش نايلون بهش داده و گفته كه هر روز بايد ملافه هايش را خودش بشويد.مسيو ماهي دو سه روز مي ايد براي ترخيص كالا هردفعه هم ملافه هاي خودش را مي آورد.
- – خبر نداري چرا اين جوري شده ؟
- – به اكبر نقاش گفته كه زنش و دو تابچه اش در تصادف مردند او بعد از شنيدن خبر دو روز بيهوش بود و بعد از آن اين جوري شد.
بالاي پله ها در آستانه در كوچك پشت بام ايستاده ام و او را مي بينم كه دارد باصداي بلند رو به خيابان فحش مي دهد.صدايش مي زنم بر مي گردد.و باخشم نگاهم مي كند:
- – هان چيه ؟ آمدي منو بدي دست پاسدار؟ اگر يك نفر از اون ها اين جا پيداشو بشه. اول خود تو رو لو مي دم مي گم بريد ببينيد چرا فرار كرده آمده اين جا بعد هم خودم رو از اين بالا مي اندازم پايين.
يك لحظه احساس مي كنم يكي از اين پليس هاي فيلم هاي امريكايي هستم كه آمده بالاي پشت بام و مي خواهد با آرامش و روانشناسانه يك نفر را كه مي خواهد خودكشي كند نجات دهد . خنده ام مي گيرد:
- – مسيو جان آمدم بگويم كه هرچه خوردي نوش جانت فقط كمتر سرو صدا كن كه مسافرها متوجه نشوند.
- – متوجه بشوند، به تخمم.مي خوان چيكار كنن پاسدار بيارن ؟ كميته خبر كنن؟ بگو بكنن. همين الان.
به او نزديكتر مي شوم . احساس خطر مي كند اول عقب عقب مي رود و بعد يكمرتبه حمله ميكند. تا بيايم بفهمم چه شده آكبر نقاش را كه متوجه حضورش نشده بودم مي بينم كه محكم سر و گردنش را ميان بازو هايش گرفته و فشار مي دهد.مسيو خرخركنان فحش مي دهد و من با دبه اي كه زير منبع آب است آب مي آورم و مي پاشم به صورت مسيو . آكبر رهايش مي كند مسيو ولو مي شود. آكبر دبه را گرفته و پشت سر هم آب مي ريزد به صورت و گردنش. مسيو آرام شده است. به پشت دراز كشيده و گوسفند وار ما دو تارا نگاه مي كند. يكباره بغضش مي تركد. اكبر دست مرا مي گيرد و مي گويد:
- – بريم. بذار يه كم اين جا بماند بعد حالش بهتر مي شود مي آيد پايين.
- – نكنه خودشو از اين بالا بندازه پايين؟
اكبر مي خندد:
– نه بابا مست كرده ديوانه كه نشده.
******************************
12 دیدگاه
Comments feed for this article
مِی 17, 2008 در 12:36 ب.ظ.
ژاله
مثل هميشه زيبا بود. حس عجيبي داشتم. انگار فيلم مي ديدم. صحنه ها درست مثل قصه واضح و دقيق بودند.
از شما ممنونم.
مِی 20, 2008 در 4:15 ب.ظ.
joli
دقیق وروا ن بود باحسی که میتوان در آن جاری شد وبه اعماق شخصیت ها رسوخ کرد بااینحال دلم میخواست مانندشخصیت
داستانتان فریاد برمی آ وردم .
مرسی.
مِی 24, 2008 در 9:33 ب.ظ.
narges
سلام
امشب با شما در برنامه 2 قدم مانده به صبح آشنا شدم
شدیدا ترغیب شدم کتابی که شما یکی از شعرهایش را خواندید مطالعه کنم اگر ممکن است کتاب را معرفی کنید
مِی 25, 2008 در 5:14 ق.ظ.
نسيم
چه قلم شيرين و شيوايي.
خسته نباشيد.
مِی 25, 2008 در 3:17 ب.ظ.
pouricom
نرگس عزيز
با تشكر از اظهار لطف و مهرت كتابي كه در دو قدم مانده به صبح شعري از آن خواندم » خاطره اي در درونم است» نام دارد و اشعار آنا آخماتوا شاعر روسي است. اين كتاب را نشر چشمه منتشر كرده است.
با سپاس احمد پوري
مِی 25, 2008 در 7:55 ب.ظ.
میرودودی
سلام استاد
در برنامه یه قدم مانده به صبح دیدم که خوب حرف می زدید مخصوص در باره شعر بود و من هم که عاشق شعرم.
اینه که اسم شما رو یاداشت کردم که ببینم این آقای احمد پوری کیه ؟. وقتی امروز تحقیق کردم دیدم بابا ما که همشهریم و تا حالا شما رو نشناختیم . الیته کم سعادتی از بنده بوده که هیچ وقت به کتابهای که می خردیم به مترجمینش توجهی نمی کرد.پوزش. ولی از برنامه دیروز دیدگاهم در مورد مترجم جماعت عوض شد و دیدم بابا اینها خودشون هم کارشون سخته و هم اهل دلند. یا علی و حق نگه دارتون استاد.
مِی 28, 2008 در 10:46 ق.ظ.
afsaneh
استاد عزیز
برای اولین بار شنبه شب با نام،چهره و صدای گرم شما در «دو قدم مانده به صبح آشنا شدم»و بسیار محظوظ شدم .
تمام طول هفته در این فکربودم که با استاد پوری عزیز و آثارشان بیشتر آشنا شوم …
بالاخره امروز مجالی دست داد ودلی سیر سر در وب سایت، آثار و وبلاگتان فرو بردم.آنقدر قلمتان شیوا و بیانتان شیرین است که متوجه نشدم این چند ساعت چه طور سپری شد.
متاسفم که کمی دیر شما راشناختم .
مِی 28, 2008 در 1:38 ب.ظ.
افسانه
استاد عزیز
برای اولین بار شنبه شب با نام،چهره و صدای گرم شما در «دو قدم مانده به صبح آشنا شدم»و بسیار محظوظ شدم .
تمام طول هفته در این فکربودم که با استاد پوری عزیز و آثارشان بیشتر آشنا شوم …
بالاخره امروز مجالی دست داد ودلی سیر سر در وب سایت، آثار و وبلاگتان فرو بردم.آنقدر قلمتان شیوا و بیانتان شیرین است که متوجه نشدم این چند ساعت چه طور سپری شد.
متاسفم که کمی دیر شما راشناختم .
مِی 30, 2008 در 4:28 ق.ظ.
Amir Khaleghi
س ل ا م گرانقدر
مثال گذشته خواندني
من نيز خونين ام با داستاني نصفه و نيمه
من را به خون بخون
با شتكهاي بندر و لنجهاي خوني توي چاي غروب گرفته اين كوير دور از درياي ام با سطرهايتان
سپاس
باس
جون 2, 2008 در 10:07 ق.ظ.
pooya azizi
می خوانم از این پس . تازه لینک تان زا هم گذاشتم .
جون 2, 2008 در 10:52 ب.ظ.
ناشناس
KHEYLI GASHAGAN YEKAMI ZIYAD BENEVISIN ENHAMAME MARO MONTAZER NAZARIN
جون 2, 2008 در 10:54 ب.ظ.
SAHAR
SALAM MESLE HAMISHE NEVESHTEHATON ALIYE FAGAT YEKAMI BESHTAR BENEVISIN EN HAME MARO MONTAZERE NEVESHTEHAYE JADID NAZARIN