دو صندلي كنار من خالي است و هواپيما تقريبا پرشده. بيشتر از 5 دقيقه تا پرواز نمانده است. كاش اين دو صندلي خالي بمانند تا اين فاصله 6ساعتي را تا لندن پايي دراز كنم و حسابي استراحت كنم. كمربندم را بسته ام و دست كه مي كنم از سبد توري پشت صندلي جلويي مجله اي را بيرون بكشم ، متوجه مهماندارمي شوم كه صندلي مرا به پير مردي لاغر اندام نشان ميدهد. بعد رو مي كند به من و به انگليس مي گويد » شما سر جاي خودتان نشسته ايد.؟» نگاهي به كارت پروازم مي كنم.» نه مثل اين كه شماره صندلي من 3 است .» بلند مي شوم سر جاي خودم بنيشنم كه پيرمرد مي گويد» شما همان جا تشريف داشته باشيد. من بغل پنجره نمي نشينم خانم هم بايد كنار راهرو باشد. » تازه متوجه خانمش مي شوم. زني چاق كه صورت گوشتي و گردش در محاصره روسري گلدارش قرار گرفته . دارد عرق مي ريزد و بي تاب به نظر مي رسد. دو كيسه پلاستيكي بزرگ دستش است و پيرمرد هم يك چمدان كوچك در دست دارد و يك كيف كه كم مانده از شدت فشار وسايل درون جر بخورد از شانه اش آويزان است. مهماندار كمگ مي كند تا وسايلشان را به محفظه بالاي سرمان بگذارند و آن هارا با عجله روي صندلي هايشان مي نشاند و اشاره مي كند كه كمر بند هايشان را ببندند و به سرعت مي رود تا همراه مهماندار ديگر رو به مسافرين بايستد و نكات ايمني را كه از بلندگو پخش مي شود نمايش دهد.زن نجوا گونه يكريز حرف مي زند و من ناخواسته متوجه مي شوم كه گويا مجبورشده اند به خاطر داشتن اضافه بار بخشي از وسايلشان را بدهند به فاميل كه براي بدرقه آمده اند. زن عصباني است.:» سبزي خشك ها ترشي ها ماندند آن جا. بسكه تو عجله مي كني و مي ترسي. ما شا الله تو اين جور وقتها گوشت هم كه نمي شنود. چقد بهت گفتم كيسه بزرگ را نگهدار اين كيسه آبي را بده ببرند. اصلاگوش نكردي.» تكان آرام هواپيما خبر از آمادگي براي حركت مي دهد زن حرفش را قطع مي كند سرش را به پشتي صندلي تكيه مي دهد چشمانش را مي بندد و زير لب دعا مي خواند. مرد قلاب كمر بندش را سفت تر مي كند و سعي مي كند خود را خونسرد نشان دهد. اما اضطراب از چهره اش مي ريزد . سرعت هواپيما بيشتر مي شود صداي زوزه موتور داخل سالن را پر كرده. يكباره صدا كمتر مي شود زير پاي هواپيماخالي مي شود به يك طرف خم مي شود و زمين زير پايش كج مي شود و كوچكتر و بازهم كوچكتر.مرد رو مي كند به من كه دارم زمين را نگاه مي كنم. «من اصلا نمي توانم از پنجره بيرون راتماشا كنم حالم به هم مي خورد» بدون اين كه جوابي از من بگيرد مثل زنش سر را به پشتي تكيه مي دهد و چشمانش را مي بندد.
صداي دلينگ كوتاهي مي آيد و چراغهاي قرمز روي علامت كمربند هارا ببنديد خاموش مي شود. پير مرد چشمش را باز مي كند و با ذوقي كودكانه مي گويد. » خوب به سلامت افتاد تو خط خودش.» و اشاره مي كند به چراغ كمربند كه خاموش است.
خلبان دارد در باره پرواز صحبت مي كند و صداي مرد با حرف هاي او كه به انگليس صحبت مي كند، قاطي شده است. ديشب از اصفهان آمديم تهران خانه دخترم…تا ارتفاع سه هزار پايي…ويزا ي يك ساله دادند چون بار اولمان نيست…مدت پرواز پنج ساعت و… به دختر كوچكم ويزاندادند… درجه حرارت 35 درجه سانتيگراد زير صفر… 19 سالش است چون مجرد است مي ترسند برود و آن جا پناهنده شود…هواي لندن هم اكنون… ما هميشه با بريتيش اير ويز مي رويم …سفر خوشي را برايتان آرزو مي كنم.
معاون اداره كل دارايي اصفهان بوده است يك سال قبل از انقلاب بازنشسته شده است. پسرش را كه ديپلم گرفته و خدمب هم كرده است 6 سال پيش براي تحصيل به انگلستان فرستاده است.» مهندس راه و ساختمان است» از همان اول در منچستر بوده درسش را هم همان جا خوانده است.
سر زن به يك طرف خم شده و ابروهايش را جمع كرده و به خواب رفته است.
» براي من هميشه درس قبل از همه چيز است.گفتم يا بايد درس بخواني يا برگردي . خرج سال اولش را خودم دادم بعد ماشاء الله خودش از پس خرجش در آمد. نه اين كه نمي توانستم پول بفرستم خودم عمدا اين كار را كردم كه زندگي ياد بگيرد.مرد شود.»
در اين نزديك شش ساعت مرد حتي پلك رو پلك نگذاشت . در خانه اي قديمي و سنتي نزديك ميدان امام متولدشد و به مدرسه رفت و هميشه شاگرد اول شد و درست پس از ديپلم كه آن زمان كمتر كسي مي توانست به آن دست پيدا كند استخدام شد و بلافاصله ازدواج كرد و زنش برايش اول دو دختر بعد همين پسرش كه الان مي رود به ديدارش و آخر سر هم يك دختر به دنيا آورد. زمان شاه از دست شاه جايزه گرفت .اين يكي را بدون اين كه بداند چرا يواش تر مي گويد. با وجود اين كه از آخوند جماعت خوشش نمي آيد اما قاطي سياست نشده است و…
هواپيما از وقتي كه ارتفاع كم مي كند تا زماني كه چرخ هايش با تكاني روي آسفالت باند مي نشينند پيرمرد چشمانش را بسته و چيزي نمي گويد اما به محض اينكه پس از نشستي با سرعت روي باند پيش مي رود مرد بقيه حرف هايش را از سر مي گيرد و معتقد است كه خلبان هاي انگليس بهترين هستند در دنيا.
بايد در لندن هواپيما عوض كنند و به منچستر بروند. اما براي بازرسي گذرنامه توي صف ايستاده اند. من تا اين جا كمكشان كرده ام و الان هم پشت سرشان ايستاده ام. يكي از باجه ها خالي مي شود و مامور صف به اين دو اشاره مي كند كه بروند جلو . صداي افسر مهاجرت را كه زني است سياه پوست مي شنوم كه علت مسافرتشان را مي پرسد. مرد با دوسه كلمه مي خواهد جواب دهد » ماي سان بهروز عالياري .منچستر.» افسر دوباره سئوال را تكرار مي كند. .و اوهم باز همان جواب را مي دهد. افسر سوال را عوض مي كند » چقدر مي خواهيد بمانيد؟» و او جواب مي دهد » منچستر . بهروز عالياري» افسر كلافه است و مدام صفحات گذرنامه را ورق مي زند. من طوري كه بشنود ميگويم كه مي توانم ترجمه كنم. چهره افسر باز مي شود و از من مي خواهد نزدك تر بروم. سوال و جواب ها شروع مي شود. و ظاهراخوب پيش مي رود .» بپرسيد پسرشان چه كاره است. » جواب را مي دانم اما براي اين كه افسر شك نكند از مرد مي پرسم. كمي من و من مي كند و مي گويد» مغازه پيتزا فروشي دارد.» افسر آدرس مي خواهد و مرد با دستاني كه آشكارا مي لرزند از كيسه پلاستيكي چند صفحه كاغذ در مي آورد و دنبال برگه اي مي گردد.افسر با اشاره مي گويد كه لازم نيست و ازمن مي خواهد به آن ها بگويم كه باوجود ويزاي يك ساله نبايد بيشتر از شش ماه بمانند. گويا پيرمرد اين را مي داند مدام سر تكان مي دهد و مي گويد: يس.يس.» افسر مهري به پاسپورتشان مي زند و اشاره مي كند كه بروند. پير مرد دست و پاچه است مي آيد طرف من و دست مي اندازد گردنم و بامن روبوسي مي كند و خداحافظ مي گويد . گره كراواتش شل شده و به سويي خم شده است .
موهاي سفيد و تنكش پريشان است و صورتش خسته و پريشان تر از موهايش.
+++++++++++++
4 دیدگاه
Comments feed for this article
جون 14, 2008 در 9:33 ق.ظ.
دریا
دلم براي پیرمرد سوخت. راستی زن را در بهترین بخش داستان رها کردید… زنی اصفهانی و به این سر و زبان داری را … / مثل همیشه دلنشین بود.
جون 18, 2008 در 7:12 ق.ظ.
آرش نصرت اللهي
با درود !
آقاي پوري عزيز !
پويايي كلمات در اين صفحه قابل تحسين است . مستدام باشيد !
جون 27, 2008 در 9:08 ب.ظ.
پیام عزیزی
NVN
جون 28, 2008 در 8:23 ق.ظ.
مریم
سلام آقای پوری نازنین
قلمتان خیلی شیرین است واقعا آدم را به همان حال و هوای داستان می برد، کاملا می شود تصاویر را «دید» مثل فیلم!
: )
در این نوشته هم قسمتی که حرف های مرد و خلبان را با هم آورده بودید خیــــــلی چسبید!
آرزو می کنم همیشه سلامت باشید
پ ن: از ژاله عزیزم خیلی ممنونم که بزرگواری مثل شما را به من معرفی کرده