يانيس ريتسوس شاعر يوناني بود. هيجده سال پيش در 81 سالگي مرد. يكي از پديده هاي غريب ادبيات قرن بيستم بود. شاعري كه با شعر نفس مي كشيد. بيش از 80 مجموعه شعر براي جهان به ارث گذاشت.ريتسوس مبارز بود. سال ها در بند و تبعيد بسر برد. از همه چيز و از همه كس در اشعارش سخن گفت. ذهن حيرت آور او در برخورد با آدم ها و اشيا پيرامونش بلافاصله بدون اعتنا به چهار چوب هايي كه بنام واقعيت برايشان ساخته شده پارا فراتر از واقعيت ظاهري مي گذاشت و در سرزميني بدون مرز اما پر از روشنايي و عشق روياهاي مي ساخت كه فقط در خواب هاي مامي توانند به وجود آيند. او شعر كوتاه، بلند، قصيده وار، غزل گونه، منثور، عاميانه، فاخر سرود بي آن كه حتي لحظه اي نگران  قوانين و قيد و بندها و همه پسندي هاي رايج شود. ريتسوس روياهاي ما را به صورت شعر آورد. باهم چند شعر اورا كه از مجموعه» همه چيز رازست» به ترجمه خودم از انتشارات نشر چشمه بخوانيم.

 

 

ارتباط

 

گفت:» لنگر». نه براي توقف،

نه براي انداختنش به دريا.

لنگر را به اتاقش برد، آويزانش كرد از سقف

چون چلچراغي.

آرميده در بستر، شب هنگام، چشم دوخت

به لنگر آويزان از ميانه سقف،

كه زنجير آن راست بالا رفته، در آن دور دست ها

در سطح بي جنبش آب، به كشتي كوچكي چسبيده،

چراغ هاي كشتي خاموش،بر عرشه آن

نوازنده اي تهي دست،

ويلن را از جعبه بيرون آورد و نواخت.

و او با لبخندي غرق در نوايي شد

كه پرده

        پرده

پايين مي امد

از ميان ماه و آب.

 

                                            &&&&&&&&&&

 

تسليم

 

زن پنجره را گشود.

باد باهجومي، مو هايش را

چون دو پرنده،

بر شانه اش نشاند. پنجره را بست.

دو پرنده بر روي ميز بودند،

خيره در او .

سرش را پايين آورد،

در ميانشان جا داد و آرام گريست.

 

                                           &&&&&&&&&&

 

عزيمت

 

مرد در انتهاي خيابان گم شد.

ماه بالا بود.

پرنده اي لاي درختان صيحه كشيد.

داستاني معمولي و ساده.

كسي توجهي نكرد.

ميان دو تير چراغ برق در خيابان،

لكه بزرگي از خون.