خنده دار است ،اين سر دنيا باشي و دسترسي راحت به اختراع گراهام بل نداشته باشي و مجبور شوي براي يك تلفن در اين سرماي وحشتناك بروي بيرون سر خيابان، و از كيوسك تلفن استفاده كني. بگردي دنبال سكه براي تلفن و بزور سه چهار تا از گوشه جيبهايت پيدا كني ، كورمال كورمال از راه پله هاي باريك و نمور و سنگفرش اين ساختمان دويست ساله در ادينبرا پايين روي و كنار كيوسك تلفن قرمز رنگي كه زني حدودسي و هفت هشت ساله با موهاي وزوزي نا مرتب در آن تو دارد سكه مي اندازد و الو الو مي كند و دوباره قطع مي كند و سكه مي اندازد بايستي و بروي تو نخ ساختمان روبه رويي كه در هره پنجره آن كاج يادگار كريسمس دو هفته پيش با چراغهاي ريز درون شاخه ها هنوز پابرجاست و پرچم اسكاتلند كه وسط آن مقواي سفيدي كه روي آن سال 1990 نوشته شده.
يك مشت سكه دست زن است. اگر قرار باشد از همه آن ها استفاده كند بايد تا صبح اين جا بايستم. كنار دستگاه تلفن روي كتاب كلفت زردرنگ ليوان نيمه پري است كه زن گاه گاه آن را به لب نزديك مي كند و جرعه اي كوتاه سر مي كشد. آرام مي زنم روي شيشه . زن نگاهم مي كند لاي در كيوسك را باز مي كند. بلافاصله دو سه سكه كف دستم را نشانش مي دهم و مي گويم:» خيلي غذر مي خواهم من فقط يك تلفن كوتاه دارم. اگر اجازه دهيد زنگي بزنم بعد شما مي توانيد دوباره استفاده كنيد. نگاه مات و غمزدهاي مي كند و مي گويد:» جنده پيداش نيس!» مي گويم»بله؟»
- – مادرمو ميگم نمي دونم كدوم گوريه.
مانده ام چه بگويم گمانم مست است اما لحن و قيافه اش غمي سنگين با خود دارد.
– خواهرم هم نيس. مگي كثافت هم نيس. همه مرده اند يك نفر نيس با ها ش دو كلمه حرف بزنم.
مي گويم:» شما اجازه بدين من اين زنگو بزنم بعد مي تونيم راجع بهش حرف بزنيم.
مي آيد بيرون و من بلافاصله مي روم تو شماره مي گيرم و به محض اين كه صداي ابراهيم را از آن طرف سيم مي شنوم سكه را مي آندازم. در دو سه كلمه با عجله مي گويم كه برنامه فردا به خاطر كلاس فوق العاده اي كه در دانشگاه برايمان گذاشته اند منتفي است. زن همچنان بي اعتنا به مكالمه من دارد صحبت مي كند
- – مثلا كه امروز روز تولدمه يك نفر نيس بهم بگه تولدت مبارك.
گوشي را مي گذارم و مي گويم :» تولدت مبارك»
يك لحظه چهره اش مي شكفد.:» ممنون جيگر!» ليوان دستش را به طرفم دراز مي كند:»بخور!»
دستش را رد نمي كنم جرعه كوچكي را مي ريزم به دهان و تشكر مي كنم. مي گويد:» كيك تولد گرفته ام مي آيي با هم جشن بگيريم؟»
- – كجا؟
- – خونه من. همين ساختمون بغليه.
چطور بگويم فردا بايد پروژه تحويل دهم و امشب بايد تا صبح رويش كاركنم؟ نمي گويم و دارم از پله هاي راهرو ساختمانشان بالا مي روم. كليد را مي اندازد به در و اولين چيزي كه از لاي در نيمه باز مي بينم اتاق نيمه تاريكي است با ميزي گرد در وسط و دو مبل غول پيكر دور آن. اتاق گرم است . يكي از چراغ هاي ايستاده را كه گوشه اتاق است روشن مي كند . ديد من بهتر مي شود. رو بروي من راهرو باريكي است كه انتهاي آن اتاقي ديگراست با تختي كه روي آن دختر سه چهار ساله اي گرم خواب است.
- – دخترم كتي است. اونم بيدار نموند بهم تبريك بگه.
- – شوهرت كجاست؟
- – چه ميدونم. يك جهنم دره اي تو بغل يه جنده.
- – جدا شده ايد؟
- – از اولش هم جدا بوديم. هيچوقت نرفتيم عقد كنيم. آقا هروخ فيلش ياد هندوستان مي كنه سري مي زنه تلكه ام مي كنه. اگه چيزي نداشتم يه فصل كتكم مي زنه و گورشو گم مي كنه.
- – چرا شكايت نمي كني؟
- – گفته اگه به پليس چيزي بگم منو مي كشه.
- – تو هم باور كردي؟
- – مي كشه. اين حرومزاده رو خوب مي شناسم. بيرحم تر ازاون تو دنيا هيشكي رو نديدم.
كيك را از يخچال مي آورد مي گذارد روي ميز. شمع روشن مي كند. از من مي خواهد در باره خودم حرف بزنم. ايران را نمي شناسد. اما ميدل ايست را كه مي شنود به سرعت مي گويد:» پس تو عربي.» مي گويم نيستم و توضيح مي دهم اما گوش به حرفم نمي دهد.
- – دوست پسرم تو كالج عرب بود. مال عربستان سعودي. اون هم حرومزاده بود. قول داد منو مي بره كشورش و باهام ازدواج مي كنه. برام قصر درس مي كنه. مي گفت باباش چاه نفت داره. يه روز ديدم خونوادش اومدن اينجا. زنش هم با اونا بود. خيلي عصباني شدم ولي گفت كه مي تونه منو هم بگيره با هم زندگي كنيم. گفتم يا بايد اونو داشته باشه يا منو. گفت پس مي رم طلاقش مي دم مي آم تو رو مي برم. رفت و پشت سرش رو هم نيگا نكرد.
- –
مي گويد من فرشته اي بودم كه در اين شب خيلي مخصوص آمدم تولدش را با او جشن بگيرم. باور نمي كند پس از خوردن كيك و ليواني شراب مي خواهم بروم. مي گويد:» تولد تازه شروع شده. مي خواهم باهم برقصيم .»
در باره درس و پروژه ام مي گويم. اصلا گوش نمي كند دستانش را دور گردنم حلقه كرده است . بوي تند الكل نفسم را پس مي زند . خودش را محكم چسبانده به من و مي گويد :» با يك تانگوي ملايم چطوري؟»
- – گفتم كه بايد بروم.
- – مزخرف نگو ديگه عيش منو خراب نكن يك شب كه هزار شب نميشه بمون ديگه.
- –
وقتي مي بيند دست بردم پالتويم را از جا رختي بردارم با ناباوري مي گويد:» جدي جدي مي خواهي بروي؟» مي گويم :»آره خيلي متاسفم. باور كن خيلي كار دارم. بازهم تولدت رو تبريك مي گم.
سكوت كرده است و با ناباوري و خشم نگاهم مي كند. در را باز مي كنم و مي روم بيرون. بر مي گردم نگاهش مي كنم از لاي در بهت زده چشم دوخته است به من. به سرعت پا مي گذارم به پله ها و مي روم پايين. در پا گرد طبقه پايين قبل از اين كه صداي بسته شدن در را بشنوم چيزي مثل سكسكه به گوشم مي خورد. سكسكه يا گريه؟
19 دیدگاه
Comments feed for this article
آگوست 18, 2008 در 9:09 ق.ظ.
مرتضا حنیفی
سلام جناب آقای پوری
من شعری برای داریوش فروهر و کشته های وطنم گفته ام
ممنون میشم اگر آن را مطالعه فرمایید
لطفن برای شعر من نظر بگذارید نه نقد
آگوست 18, 2008 در 6:28 ب.ظ.
ناشناس
سلام جناب پوری
داستان را خواندم.ندانستن تالیف بود یا ترجمه چه چندان توفیر نمی کند؛ این باشد یا آن،هر چه بود تاثیرش را گذاشت.بایستی با خوانش چند خط نخست به شور بختی آدم ها بیشترفکر کنم و همین که داستان به کمر کش رسید،گاه بر پیشانی بلندم بنازم.و تولد همان طور که در این داستان به ظاهر چندان مهم نیست،به غایت سوژه ای غریب است.بوبن داستانی دارد که در آن مردی با شنیدن خبر وضع حمل همسرش با دوچرخه تا خانه می رود.در راه به هزار چیز فکر می کند؛این که نام فرزند را چه بگذارد،به کدام مدرسه بفرستدش و از این افکار اما وقتی به خانه می رسد زنگ نمی زند تا کسی در را باز کند.تقلا می کند،کلنجار می رود اما نه.زنگ نمی زند و راهش را می کشد و می رود پی کارش.شما با این داستان غریب مرا یاد همان حال و احوال انداختید.
جاری افکارتان را دامنم…
علیرضا کیوانی نژاد
آگوست 19, 2008 در 2:08 ب.ظ.
آنا
بعد از خواندن این داستانتان هنوز توی شکم! تردید نه ها ! شک / به ضمه!
غافلگیرانه بود استاد …بدجوررررررررررررررر
آگوست 19, 2008 در 2:16 ب.ظ.
غزال
من شیرینی می خواستم ازتان بگیرم ..می دانید که!
اما شما خودتان پیش آ پیش کام ما را شیرین کردید با این داستان !
آگوست 19, 2008 در 5:10 ب.ظ.
آشیق گونشی
«تنهایی» پر است از این آدم های پخش و پراکنده. قصه تان مرا یاد همین شب عیدی که گذشت انداخت. شبی سرد و بی رحم با خبری تلخ. فکر کردم بیایم اینجا، دلم برایش تنگ خواهد شد. تنهایی را می گویم. آخر دیگر معتاد و دچارش شده ام. فکر کردم تنهاییم از نبود من دق خواهد کرد و خواهد مرد. اما نه. این یکی را هم کور خواندم. تنهایی توی وجودم رفته، نشسته. همیشه با من است. درونی شده. دقی هم در کار نیست. باید به هم خو کنیم دیگر. رفیق شویم. گاهی با هم بنشینیم و شعر بگوییم و بخوانیم و اگر پا داد پیاله ای به هم بزنیم نوش نوش کنان و غم را از یاد ببریم.
یک بار نوشتم در جایی:
«اصلا این چه معرکه ای است که بشر برای خود گرفته؟ همه چیز از کمی هیجان شروع می شود و هجوم خون به دو مغز و سایش پوست به پوست و گاییدنی غالبا خالی از لذت مساوی و آهی بلند از پس آن یا آهی در درون که شنیده نباید شد و جهش میلیون ها وروجک دمدار به درون غاری تاریک و مرطوب و خیس و دست آخر اصابت یکی از آن وروجک ها به تخمکی و به بار نشستن جنینی و شکل گیری موجودی بالفطره به غایت پیچیده. و بعد آن لحظه حیرت انگیز زایش و جدایی و آغاز تنهایی ابدی آن موجود از لحظه ای که بند ناف قیچی می شود. از آن لحظه است که انگار تنهایی آغاز می شود و به حکم غریزه شاید این معرکه گیری به آدم تحمیل می شود و آدم شروع می کند به معنا دادن به همه چیز و تعریف کردن و تعبیر کردن.»
آگوست 20, 2008 در 8:06 ب.ظ.
amin
تنهایی و انسان …
آگوست 25, 2008 در 12:20 ق.ظ.
دریا
چه پرحرکت و داستان سفته رفته ای. به نظر من که تالیف بود نه ترجمه. / خوب اگر با یک دوست گرامی شوخی بخواهم کنم می نویسم : همه را برق می گیرد راوی داستان را چراغ نفتی ! / اما از شوخی که بگذریم نوشتن تنهایی این زن خیلی سخته.چقدر خوب به کلمه درآوردید.خسته نباشید استاد.
آگوست 25, 2008 در 5:10 ب.ظ.
pouricom
قابل توجه دوستان عزيز
بنظر مي رسد عده اي از دوستان تصور كرده اند اين نوشته ترجمه است. نه عزيزان «تولدت مبارك» قصه اي است از خودم. اگر ترجمه اي را خواستم برايتان در وبلاگ بگذارم حتما نويسنده اش را هم قيد خواهم كرد.
ارادتمند همه تان
احمد پوري
آگوست 29, 2008 در 4:40 ق.ظ.
سارا محمدی اردهالی
آقای پوری عزیز،
آمدم تبریک بگویم مجوز رمان را و با این نوشته غافلگیر شدم.
گاهی چقدر آدم ها شبیه هم می شوند…مهم نیست که آدم به زور بخواهد با کسی برقصد یا نه ، مهم صدای گریه است سرانجام !
آگوست 29, 2008 در 4:58 ق.ظ.
سارا محمدی اردهالی
من هم بی دقتی کردم .
حالا که با دقت بیشتر نگاه می کنم می بینم قصه ی بسیار روان و به یادماندنی ست.
گاهی وقتی از کسی که می شناسم چیزی می خوانم حواسم به ماهیت کار نیست، انگار باز به زبانی دارم با او گپ می زنم .
سپتامبر 1, 2008 در 8:38 ب.ظ.
faryadaram
ضیافتی بزرگ به پا شد ز مرگ، در خانه
عروس باکره بردند به زور در خانه
_ نه از برای خون بس،برای خون بازی _*****
دو حجله بیاراستند از برای پروانه
به حجله دوم جسم او کشتند،
به حجله اول روح پروانه.
۲۷ مرداد۱۳۸۷ خورشیدی
سپتامبر 2, 2008 در 10:18 ق.ظ.
SAHAR
mesle hamaye gesahoton gashange che khob tanhayi ro tosif kardin
سپتامبر 2, 2008 در 12:11 ب.ظ.
فریبا. م .
جناب آقای پوری با سلام. مجموعه ای برای چاپ آماده کرده ام که بسیار خوشحال می شوم نظر شما را راجع به یکی دو داستان به عنوان نمونه بدانم . چنانچه فرصت مطالعه شان را دارید( در حد دو داستان 4 یا 5 صفحه ای) لطف بفرمائید ایمیل تان را بنویسید تا ارسال کنم.روز گذشته در قسمت ارتباط و مکاتبه سایت تان هم نامه ای نوشتم اما مطمئن نیستم به دست تان رسیده باشد. با تشکر . فریبا منتظرظهور
سپتامبر 13, 2008 در 9:36 ق.ظ.
ساره دستاران
سلام آقاي پوري
پيگير نوشتههاتون هستم. در ضمن، سخنراني خوب و جذابي داشتيد در برنامهي آقاي شمس و آدرس يه عكس رو براتون ميذارم، كه اميدوارم از اين راضي باشيد:
http://www.isna.ir/main/PicView.aspx?Pic=Pic-1196581-5&Lang=P
شما رو در وبلاگم لينك كردم.
اکتبر 4, 2008 در 10:01 ق.ظ.
یونس معروف نژاد
سلام ترجمه های زیبایتان را می خوانم.
نوامبر 7, 2008 در 12:02 ب.ظ.
ensi
سلام جناب پوری . چاپ کتاب رو تبریک می گم . من از خواننده های پروپاقرص ترجمه های شما هستم . امیدوارم سال های سال سالم باشید و پیشرو.
ژانویه 8, 2009 در 11:14 ق.ظ.
سحر
آقای پوری عزیز
نمی دونم پیام قبلی من فرستاده شد یا نه. مدتهاست نوشته ای رو می خوام براتونپست کنم اما آدرس ای.میل تون رو گم کردم. آدرس ای.میل و هر راه تماسی. ایران نیستم که بتونم به موسسه سر بزنم. خواهش می کنم به این آدرس پیامی خالی بفرستید تا بتونم نوشته هارو بفرستم براتون.
خواهش می کنم!
sahar.fadaian@gmail.com
سپتامبر 17, 2010 در 8:11 ب.ظ.
گیتی
سلام،
داستان بسیار جذابی بود چقدر سلیس و گویا وبدون پرگویی وکوتاه وواقعی لذت بردم ممنون از اینکه اینگونه سخاوتمندانه چون همیشه مارا محضوض می کنید. تبریک بابت مجوز امیدوارم بدون کم و کاستی چاپ شود. همگی بی صبرانه منتظر دیدارتان هستیم.
اکتبر 7, 2010 در 6:57 ب.ظ.
ساناز
خوب بود میشه از این داستان و عکسای اینجوری برام بفرستین