رماني كه نزديك به يك سال منتظر اجازه اش از طرف ارشاد بودم ظاهرا آماده چاپ است و جلد بالا را دارد. نوشته زير در پشت رمان آمده است:
اين همه درباره ي سال و زمان حساسيت نشان ندهيد. شما كه در كار شعر و شاعري هستيد نبايد زياد سخت بگيريد. زمان مگر چيست؟ خطي قراردادي كه يك طرفش گذشته است و آنقدر مي رود و مي رود تا به تاريكي برسد. طرف ديگرش هم آينده است كه باز دو سه قدم جلوتر ميرسد به تاريكي. خب همه اينجوري راضي شده ايم و داريم زندگي مان را ميكنيم. بعضي وقتها ميبيني يكي از ما از اين خط ها خارج مي شويم. پايمان سر ميخورد به اينور خط كه مي شود گذشته ، يا يك قدم آن طرف خط به آينده مي رويم….
19 دیدگاه
Comments feed for this article
سپتامبر 20, 2008 در 1:58 ب.ظ.
آنا
شاید هم پای آدم هم که ُسر بخورد تازه بشود شاعر و نویسنده ! شما چند بار سُر خورده اید که هم شاعرید و هم نویسنده؟
به امید رمان های آینده که به انتظار قلم شما نشسته اند .
سپتامبر 21, 2008 در 7:30 ب.ظ.
Arash Nosratollahi
با درود!
گزارش کامل رونمایی از مجموعه شعرم » تو/تهران/1385 » ، در نشر ثالث را در وبلاگم می توانید بخوانید. ممنون
سپتامبر 22, 2008 در 3:11 ق.ظ.
بنفشه
تبریک می گویم. مشتاقم که بخونمش.
اکتبر 2, 2008 در 5:24 ب.ظ.
اسفندیاری
شما قبل تر هم رمان داشتید یا خیر؟
اکتبر 13, 2008 در 5:47 ب.ظ.
ابراهیم کمکی
سلام آقای پوری !
نوشته های شما بسیار جذاب و ساده و در عین حال عمیق هستند. همیشه می آیم و می خوانم و انرژی می گیرم. انتشار رمانتان را هم تبریک می گویم. امروز در نشر چشمه دیدمش اما پولم کم آمد نتوانستم بخرم.این بار آمده ام بگویم اگر وقت کردید به وبلاگ من سر بزنید نقد و نظر شما درباره شعرهایم برای من بسیار مهم است. اگر فرصتش کردید دریغ نکنید. هر وقت شعر جدید گذاشتم خبرتان می کنم. پیشاپیش سپاس
اکتبر 16, 2008 در 8:16 ق.ظ.
مريم كريمي
سلام آقاي پوري. هميشه زنده و پاينده باشيد و براي ادبيات و ترجمهمان كه همواره ميدرخشيد، بدرخشيد. هوا را از من بگير ترجمهات را نه. موفق باشيد.
اکتبر 23, 2008 در 2:29 ق.ظ.
محمد
سلام آقاي پوري.راستش الان كه دارم كامنت مي گذارم خيلي هيجان زده ام. اما نه به اندازه ي روزهاي پيش.روزهاي پيش دوقدم اين ور خط را يك نفس خوانده بودم و خل شده بودم! تصميم گرفتم ببينم مشكل از من است يا از شما و نوشته تان! كتاب را دادم خواهرم خواند، و بعد يك نسخه به بچه محل نازي آباديم دادم،او هم خواند. خلاصه ي كلام اين كه فهميدم مشكل از من نبوده! مشكل از شما بوده كه با نوشته ي تان ما سه نفر را خل كرده ايد. خواهرم هنوز اين توهم را دارد كه شما قطعا اين سفر را رفته ايد! و مگر مي توانيم به او و خودمان بقبولانيم كه اين تنها يك رمان بوده است. تصميم گرفتم گول نوشته ي پشت كتاب را بخورم كه مي گويد اين همه درباره ي سال و زمان حساسيت نشان ندهيد. تنها راه فرار همين است! صميمانه تبريك مي گويم.
اکتبر 23, 2008 در 8:24 ق.ظ.
کوروش همه خا نی
با درود ها ی گرم وصمیمی خدمت استاد فرزانه آقای احمد پوری .در این دنیای مجازی فرصتی پیش آمد عرض ادبی داشته باشم به روح بزرگ و اندیشه های والایت !خضوع فروتنی شخصیت شما زبانزد عام و خاص است و نوشته ها یت برگی ها ی زرین در پیشبرد ادبیات پیشرو ی سرزمین تلخم! با عشق و فروتنی
اکتبر 28, 2008 در 8:14 ب.ظ.
ناشناس
سلام آقا.من اولین کتابی که از شما مطالعه کردم همین کتاب بود.آقا فوق العاده بود.جدا مفتخرم به آشنایی با شما,چه میمون که با این کتاب بود.از عکس روی جلدش هم لذت بردم.فضایی که من همیشه متصورم رو تو این کتاب خوندم.امیدوارم شما باقی باشید برای این دشت سرما زده ادبیات امروز.
به امید خدا همین فردا میرم چند تا ترجمه شما رو از چشمه میخرم و بیشتر استفاده میکنم از محضرتون.پایدار باشید و شاد.
اکتبر 28, 2008 در 9:03 ب.ظ.
جلیلوند
سلام آقا.دست مریزاد.جدا خسته نباشید.من پیش از این از شما چیزی نخوانده بودم.ای اثر ساده صمیمی و نوستالژیک بود.این اتفاقی که برای شما افتاد هر روز در خیالم برای من می افتد.احساس غرور دارم که در این حس با بزرگی چون شما مشترکم.ای کاش میشد شما به همین اتفاق داخل کتاب دچار بشید که سالهای سال برای ما باشید.راستی انتخاب عکس جلد هم جدا هوشیارانه است.امیدوارم خسته نباشید و خسته هم نشید.شاد و پیروز بمانید.
نوامبر 13, 2008 در 6:39 ب.ظ.
بهاره
سلام آقای پوری. دو قدم این ور خط، رمان واقعا زیبایی بود، فوق العاده روان نوشته بودید، بعضی اوقات فراموش می کردم که کجا و در چه زمانی هستم. توصیفات شما از مکان و زمان انقدر دقیق بود که حس می کردم در حال دیدن یک فیلم هستم، فیلمی که اصلا دوست نداشتم تموم بشه.. خیلی خوشحالم که پس از مدت ها داستانی خوندم که مثل خود زندگی، پر از حس های متفاوت بود بدون اینکه در هیچ یک از اونها اغراق شده باشه. می شه این داستان رو ادامه داد، ازتون خواهش می کنم این راه رو ادامه بدید و ما رو درعبور از خط زمان، بین گذشته و حال رها نکنید.
ژانویه 22, 2009 در 8:52 ق.ظ.
ava
با عرض سلام. چند وقت پیش برای خریدن کتاب سری به نشر چشمه زدم از بین لیست همیشگی پرفروشترین و جدیدترین کتابها دو قدم این ور خط توجهم را جلب کرد به هر حال خریدمش و به دلیل مشغله های همیشگی نتونستم بخونمش تا اینکه دیروز شروع به خوندنش کردم. باورنکردنی بود انقدر کتاب من رو در خودش غرق کرد که تا نزدیک صبح که به آخرین صفحه رسیدم توان کنارگذاشتنش رو نداشتم . عالی بود موضوع جالب و محوریت زمان که نادیده گرفته شده بود انگار من رو مسخ کرد به حدی که در بعضی از صفحات واقعی بودن ماجرا را با تمام وجودم درک میکردم( تفکراتم کودکانه است ولی واقعی)بر خلاف خیلی از خوانندگان هم احمدپوری را نمیشناختم و اولین کاری بود که با نام ایشون میخوندم با تمام این اوصاف لذتی بردم غیر قابل وصف . بی صبرانه مشتاق کتاب های بعدیتون هستم. نام به ظاهر ناآشنای احمد پوری البته برای من بهانه ای بود برای تحقیق راجع به شما و ÷یدا کردن این سایت
آوریل 22, 2009 در 5:39 ب.ظ.
لیلا
سلام . اول اینکه واقعا لذت بردم در عین حال که وقایع تاریخی و منطفی رو بازکو می کرد یک رشته ای از اتفاقات تخیلی که دوست تر می دارم واقعیتشان بپندارم در کنار هم قرار گرفته اند و فضای مطلوبی را پیش روی خواننده گذاشته.
روز تولدم جمعی از دوستان این کتاب را بنا به سفارش بعضی دئستان برایم خریدند.
ممنون بابت این هدیه تولد.
آوریل 25, 2009 در 7:51 ب.ظ.
سورنا
استاد عزیز یا همانطور که بارها و بارها با خواندن ترجمه های زیبایتان در خلوت خودم صدایتان کرده ام،احمد پوری عزیز:
من با شما به وسیله ترجمه مجموعه «خاطره ای در درونم است» آشنا شدم.وباید اعتراف کنم که ترجمه روان شما از اشعار»آنا آخماتووا» وجود من را غرق در شادیی وصف نشدنی کرد…انگار که خودم را سپرده بودم به حرکت سیال زمان و با تک تک کلمات راهی میشدم…بینهایت ممنونم.
چند روز پیش بالاخره فرصت این پیش آمد که بد از مدتها به نشر چشمه دوست داشتنی برم و کتاب «دو قدم این ور خط» را بگیرم.و امشب شروع به خواندن اولین رمان شما کردم.الان که این پست را برای شما می نویسم تنها بیست و دو صفحه را خوانده ام!
سر خوردن در زمان برای من هم اتفاق افتاده.در واقع برای همه ما در طول عمر کوتاه مان بارها پیش میاد که به این ور خط یا آن ور خط سر بخوریم.ولی این ما هستیم که به سادگی از کنار آن بدون هیچ توجهی میگذریم!بارها شده که تصویری یا کلامی یا دست خطی یا موسیقیی برایمان آشناست.انگار که سالها با آن زندگی کردهایم.اما هر چه در گوشه های خاک گرفته حافظه مان بیشتر می گردیم کمتر بیاد می آوریم!و دست آخرهم «خودمان را به جوابی سردستی قانع می کنیم» که چقدر فراموش کار شده ایم و از این دست حرفها…
در هر صورت من تصمیم گرفته ام با شما تا انتهای کتاب همراه باشم.به امید آشنایی هر چه بیشتر و بیشتر با شما،احمد پوری عزیز و دیدنتان در شبهای شعر چشمه.
ژوئیه 8, 2009 در 9:01 ق.ظ.
omid
سلام آقاي پوري
مطلبي در مورد زمان شما نوشته ام خوشحال مي شوم بخوانيدش.
سپتامبر 8, 2009 در 10:52 ب.ظ.
شهرزاد قصه گو
استاد عزیزم جناب آقای پوری، سلام
راستش چیزی که وادار به نوشتنم کرد یک حس هیجان توام با هزاران سوال بود. «دو قدم این ور خط» را یک ساعتی میشود که تمام کردم ولی هی برمیگردم و صفحههای آخرش رو میخوانم. کاش مینوشتین که این سفر چه قدر طول کشید به مقیاس ما! و اینکه گیتی و ایرج چه گفتند! یک سوال میخواهم بپرسم ولی میترسم که فکر کنید یا خیلی لوس هستم یا دیوانه! میخواهم بدانم که یعنی میشود حقیقت داشته باشد!!! یا حد اقل نیمه حقیقی!!! و یک چیز دیگه، اگه یک روز تصمیم گرفتین که میخواهید کسی کتاب را برای تانیا ببرد، روی من حساب کنید. البته اگه کسی تا به حل این کار را نکرده باشد.
ارادتمند همیشگی.
سپتامبر 9, 2009 در 9:23 ب.ظ.
محدثه صفابخش
راستش من امروز کتابو خریدم اما از ذوق زدگی شدید اومدم اینجا ببینم چی نوشتید!!
مِی 15, 2010 در 7:08 ب.ظ.
سید مصطفی آهنگرها
سلام
من امروز این کتاب را تمام کردم. کلا اهل رمان و داستان نیستم. ولی از وقتی که حدود نه ماه پیش، متن پشت جلد را خوانده بودم، مشتاق خواندن این کتاب بودم. تا اینکه خریدم و خواندم.
واقعا لذت بردم. هیچکجا احساس کسالت نکردم.
واقعا لذت بردم.
ممنون
ژانویه 29, 2011 در 4:38 ب.ظ.
مربم
سلام
بعد از مدتها يک کتاب خوندم که واقعا دوستش داشتم و هر چه به آخراش نزديک ميشدم ناراحت ميشدم که داره تموم ميشه…فوق العاده بود