اكتاويو پاز شاعر مكزيكي 11سال پيش در سن 84 سالگي مرد. در تاريخ ادبيات معاصر كمتر چهرهاي را مي شود يافت كه چنين تنوعي در خلاقيت ادبي و هنري داشته باشد. او شاعر، نويسنده، منتقد،د تئوري پرداز، نمايشنامه نويس و مقاله نويس در زمينه هاي سياسي بود. جايزه نوبل 1990 به پاس بيش از نيم قرن تلاش در اعتلاي ادبيات به او اهدا شد. چند شعر كوتاه از او را براي وبلاگم انتخاب كردم. باهم بخوانيمشان:
لمس
دست هاي من
پرده از وجودت كنار مي زنند
تو را در برهنگي بيشتري مي پوشانند
تن هايي را در بد نت كشف مي كنند
دست هاي من
تني ديگر براي بد نت ابداع مي كنند.
سپيده دم
دستان و لب هاي باد
دل آب
يك اوكاليپتوس
خيمه ابرها
زندگي كه هر روز مي زايد
مرگ كه از هر زندگي متولد مي شود
چشمانم را مي مالم:
آسمان گام بر زمين مي گذارد.
همسايه دور
درخت افرايي ديشب
آمد چيزي بگويد
نتوانست.
نوشتن
من اين حروف مي نويسم
چون روز كه تصوير هايش را مي نويسد
و مي وزد و از رويشان رد مي شود
و ديگر باز نمي گردد.
9 دیدگاه
Comments feed for this article
مارس 7, 2009 در 6:30 ق.ظ.
رو د
زمين هنوز كه مي چرخد
من گيج مي روم
خورشيد در كاسه ي صبح تكان مي خورد
لب پر مي زند نور روي دامنم
امروز چه طعمي دارد؟
كمي ترش مي شود
صبر مي كند
يا رنگي شبيه آتش مي گيرد؟
شايد عصري باشد با شباهت بسيار به آرامش پوري
وقتي شعر هاي ناظم را مي خواند
در بالاخانه ي شماره ي 549
قيام مي كنم
و خورشيد ا ز پشت بلند ترين كوه زمين
به ديوار كوتاهم مي خندد
مارس 7, 2009 در 6:36 ب.ظ.
سمانه
سلام.ممنون مي شم اگه كتابايي از اسن شاعر كه به فارسي چاپ شده رو معرفي كنيد.ممنون
مارس 10, 2009 در 11:04 ق.ظ.
behnaz pouri
yürümek;
yürümeyenleri arkasında boş sokaklar gibi bırakarak,
havaları boydan boya yarıp ikiye
karanlığın gözüne bakarak yürümek..
yürümek;
dost omuzbaşlarını omuzlarının yanında duyup,
kelleni orta yere
yüreğini yumruklarının içine koyup yürümek ..
yürümek;
yolunda pusuya yattıklarını,
arkadan çelme attıklarını bilerek yürümek ..
yürümek;
yürekten gülerekten yürümek … nazim hikmet
مارس 27, 2009 در 7:40 ب.ظ.
پروانه
سلام آقای پوری
سال نو مبارک
چرا مطلب جدید در وبلاگتون نمی گذارید؟
مارس 31, 2009 در 7:35 ق.ظ.
اولدوز صادق بارنجی
سلام اقای پوری
ما مشتاقانه منتظر دیدار شما در تبریز هستیم
پدرم از گذشته ها گفت.
پدرم از خاطره ها گفت وچقدر بعد از خواندن رمانتان لذت بخش بود.
از دوران تحصیلییتان.مجله های داخلی که هر کدامتان مجزا در دبیرستانتان منتشر می کردید.
سال نو مبارک.
آگوست 6, 2009 در 8:21 ق.ظ.
حبیب محمدزاده
ما/در ایران عزیز
با هیچ دختر بچه ای
همکلاسی نبوده ایم
و پلیسهای زن
زیاد ندیده ایم
***
چند سالی پیش از این
در کشور کوچک همسایه
ـ کشور دوست و برادر ـ
زنی که چشمان زیبایی داشت
و هفت تیرش را
به کمر باریکش بسته بود
به من فرمان ایست داد
چند سالی می شود که
قلبم ایستاد
***
مرد هیز
از پشت تفنگ
همه چیز را
زیر نظر داشت
لعبتان حور
غلمانهای جوان
ما فکر می کردیم
او هرگز
تیری در بهشت
شلیک نمی کند
***
زندگی
ابتدای مرگ است
من
با تو زندگی نخواهم کرد
***
بین 26 تا 34 سالگی ام (ساخت باز/ روایت شخصی)
هشت سال بیشتر نیست
بعد از آن رو به پیر سالی خواهم گذاشت
آگوست 16, 2009 در 10:54 ق.ظ.
lily
دختری با چشمانی ایرانی
پاسخی به نامه بهمن قبادی
اردیبهشت ماه امسال،بهمن قبادی نامه¬ای را در رسانه¬ها به چند زبان منتشر کرد که در آن به شرح ارتباط خود و رکسانا صابری پرداخته¬ بود،ارتباطی که تا پیش از این کمتر کسی از آن مطلع بود.وی در این نامه خواستار آزادی «نامزد» در بند خود با تابعیت ایرانی-آمریکایی شده بود.
پرداختن به ارتباط عاطفی میان کارگردان مشهور سینما و خبرنگار دربند،نوعی خوراک رسانه¬ای بود و رسانه¬های مختلف به اطلاع رسانی در این زمینه پرداختند. بهمن قبادی در مصاحبه¬هایی که در آن زمان و به مناسبت حضور آخرین فیلمش(کسی از گربه¬های ایرانی خبر ندارد؟)در جشنواره فیلم کن،با رسانه¬های داخلی، و اغلب خارجی و غیر فارسی انجام می¬داد،جزییات مختلف این ارتباط را بازگو می¬کرد.البته کارگردانی که عشقش را از چنگال اهریمن بیرون می¬کشید،موضوع جالبی بود،برای همه،به جز من.من دختری هستم که از مهر¬ماه سال گذشته،یعنی از زمانی¬که رکسانا صابری بعد از هشت¬ماه زندگی با بهمن قبادی،به منزل تهران خود بازگشت،نامزد غیر رسمی بهمن و در کنارش بوده¬ام،چرا که ارتباط ما با تقاضای ازدواج او آغاز شد.
اولین ملاقات ما به اواسط مهر¬ماه 87 باز¬می¬گردد،روزی¬که به دعوت بهمن قبادی،همراه یکی از دوستانم به خانه¬ای در نیاوران رفتیم که محل فیلمبرداری سکانس پایانی فیلم بود.فیلم تا آن زمان هنوز نامی نداشت.حدود صد دختر و پسر جوان برای بازی در سکانس مربوط به مهمانی در خانه جمع شده بودند.من مشغول نوشتن نقدی بر فیلم آخر بهمن قبادی بودم،قرار شد بعد از فیلمبرداری ،که چند ساعت به طول انجامید،سئوالاتی درباره «نیوه مانگ» از او بپرسم.فیلمنامه¬نویس فیلم،آقای آبکنار را دیدم که پیش از این در کارگاه¬های نویسندگیش شرکت کرده¬بودم.با لحن شوخی به قبادی گفت:یه کلوزآپ از صورت شاگرد من بگیر و او پرسید:شما هم¬دیگررا می شناسید؟ برای قبادی روز کاری شلوغی بود اما در چند ساعت فیلمبرداری توجهات خاص او را نسبت به خودم احساس می¬کردم.بهمن قصد مهاجرت به برلین را داشت و با در نظر گرفتن اختلاف سنی پانزده¬ ساله¬مان تصور می¬کردم توجهات او صرفا از روی لطف و مهربانی شخصیش به یک دانشجوی علاقمند به هنر و سینماست.پس از پایان فیلمبرداری و در اولین صحبت،درباره علاقه شخصیش به من گفت و بی¬مقدمه پرسید آیا حاضرم با مردی ازدواج کنم که چهارده،پانزده سالی از خودم بزرگتر است؟ابراز علاقه ناگهانی او آنقدر فراتر از تمام تصوراتم بود که احساس می¬کردم تمام عصب¬های مغزم برای پاسخگویی سوخته¬است.آرام ادامه داد:تمام اجزای صورتت زیباست وگفت چشمهایم را دوست می ¬دارد.طی چند ماه بعد،صادقانه و خالصانه به اولین مرد زندگیم،که فیلمهایش را ستایش می¬کردم علاقمند شدم.شیفته نگاه شیرین و خنده¬های کودکانه¬اش بودم. بهمن گرم بود و احساس می¬کرد بعد از پانزده سال برای نخستین بار عاشق شده¬است،از دختر هنرمندی می¬گفت که آرزو می¬کرد داشته باشیم،می¬گفت بدون من از ایران نخواهد رفت.در همین زمان بود که به یکی از دوستانم گفتم حاضرم برای دوام عشق و رابطه-مان،تمام شمع¬های دنیا را نذر کنم و او هم به نوبه خود برای من شمعی افروخت.
ارتباط ما بی¬تنش نبود.بهمن به من گفته بود که به تازگی از رکسانا صابری،خبرنگار آمریکایی مقیم ایران،جدا شده¬است.از همان اوایل متوجه شدم بهمن سعی دارد ارتباط جدیدش را از رکسانا،خانواده و بسیاری از دوستانش مخفی نگه دارد.این پنهان¬کاری¬ها جلسات عمومی را هم شامل می¬شدند.بهمن اصرار داشت نه در کنار او بلکه همراه با جمعیت وارد سالن سخنرانی شوم و در انتهای جلسه هم در برابر دیگران و نگاه بهت¬زده¬ام،مانند غریبه¬ای با من رفتار می¬کرد.با مخفی نگه داشتن رابطه مخالف بودم و دلیل این پنهان کاری¬ها را نمی¬فهمیدم. بهمن هر بار با بهانه¬ای از مسئله می¬گذشت و به ارتباط دوستانه خود با رکسانا ادامه می-داد:رکسانا داستانی را که طرحش را برایش ریخته¬ام تمام می¬کند و آگاهیش از رابطه جدیدم تاثیر بدی در داستان خواهد گذاشت … رکسانا حساس است،تا یکی دو ماه دیگر به آمریکا باز¬می¬گردد و نمی¬خواهم خاطره بدی از من و ایران در ذهنش باقی بماند…
اواخر دیماه بود. بهمن از سفر آمریکا و دیدار خواهرانش در لوس¬آنجلس باز¬گشته بود.به دیدنش رفتم.برای ریختن چای سبز به آشپز¬خانه رفته بودم که چند عکس شخصی رکسانا را روی در یخچال دیدم.ساکت بودم و خشم تلخی سینه¬ام را می¬سوزاند.آهنگ گیتاری برایم گذاشت که خودش همراهش در استودیو کردی خوانده بود،گفت دوست دارد ازدواج کنیم و پاسخ من پاره کردن عکس¬های روی یخچال بود و او…اولین دعوای جدی ما منجر به جدایی چند ماهه شد. حدود ده روز بعد از دعوای ما، رکسانا به دلیل تهیه خبر بدون مجوز بازداشت شد و به جرم جاسوسی در زندان ماند.تا اردیبهشت ماه بهمن را ندیدم،چند ماهی که برای من سخت گذشت،روزهایی بود که مسیر خانه¬اش حوالی میدان ونک را بیهوده می¬رفتم و باز¬می¬گشتم.
در کتابفروشی ثالث بودم که خبر انتشار نامه بهمن خطاب به رکسانا صابری را از دوستی شنیدم.نمی¬توانستم باور کنم بهمن چنین کاری کرده باشد.چشمهایم سیاهی می¬رفت و پاهایم زیر تنم می¬لرزیدند.بر نیمکتی نشستم و چند دقیقه¬ای بی¬اختیار گریستم.با همراهش تماس گرفتم و پرسیدم با وجود ارتباط چند ماهه ما،چه¬طور می¬توانسته نامزد رکسانا صابری باشد؟ بهمن بی¬وقفه تکرار می¬کرد نامه را صرفا برای آزادی دوست سابقش و بعد از التماسهای رضا صابری،پدر رکسانا نوشته است.
چند روز بعد،پس از سه ماه بهمن را دیدم.خسته و مضطرب بود.می¬گفت بعد از برگزاری جشنواره فیلم کن به ایران باز نخواهد گشت.گفت هنوز هم دوستم دارد. بهمن فیلمنامه¬نویس فیلم رامتقاعد کرده بود برای کمک به آزادی رکسانا،نامش را به عنوان فیلمنامه¬نویس فیلم اضافه کنند،در حالیکه می¬دانست» رکسانا حتی یک خط از فیلمنامه¬ را هم ننوشته است.»در این زمان مصاحبه-های زیادی با رسانه¬های خارجی می¬کرد و درباره نامزدیش با رکسانا و اینکه قرار بوده با هم از ایران بروند می¬گفت،خاطراتی که به پیش از آشنایی من و بهمن مربوط می¬شد.آیا بازگویی جزییات خصوصی زندگی با رکسانا کمکی به آزادی او می¬کرد؟چرا تقلا می¬کرد به همه
ثابت کند با رکسانا نامزد بوده است؟
بهمن به من می¬گفت دوستم دارد واین تلاشها صرفا برای آزادی دوست سابقش است.
رضا صابری نامزدی دخترش با بهمن را تکذیب کرد و گفت بهمن از نام رکسانا برای تبلیغ فیلم جدیدش استفاده می¬کند.اصطکاک زیادی میان بهمن و خانواده صابری به¬وجود آمد. صابری می¬گفت دخترش از یکسال قبل،قصد بازگشت به آمریکا را داشته ولی بهمن مانع می¬شده است وامروز او مسئول دستگیری رکساناست.بهمن می¬گفت به رکسانا علاقمند است و برای آزادیش تلاش می-کند.
بهمن می¬گفت دوستم دارد واین تلاشها صرفا برای آزادی دوست سابقش است. گیج بودم، ولی حس می¬کردم بهمن برایم غریبه شده،دیگر نمی¬شناختمش…
رکسانا صابری بعد از چهار ماه از اتهاماتش تبرئه شد و همراه خانواده¬اش از کشور خارج شدند.
با این اتفاقات، فیلم آخر بهمن «کسی از گربه¬های ایرانی خبر ندارد؟» حاشیه¬های زیادی پیدا کرد.فیلم در بخش نوعی نگاه جشنواره کن،روی پرده رفت و تعداد زیادی پخش¬کننده،که برخی حتی فیلم را ندیده بودند،آن را خریدند.
در این زمان و پس از آزادی رکسانا از زندان،بهمن هنوز در مصاحبه¬هایش از ارتباط با او می¬گفت و تشریح می¬کرد رکسانا،نه نامزد او بلکه دوست دختر شرعیش بوده است!
در نهایت بهت من،بهمن در تماس تلفنی از کن گفت دوستم دارد…
برای زندگی به برلین رفت. شهرت جهانی را می¬خواهد و راه رسیدن به آن را استفاده از ستاره¬های مشهور سینمای جهان در فیلمی می¬داند که خارج از ایران خواهد ساخت.با وجودی¬که می¬گوید دوستم دارد،تصمیم دارد در زندگی جدیدش آدم¬هایی جدید داشته باشد. هنوز به بازی در نقش » نامزد وفادار» برای رسانه¬ها و اطرافیانش ادامه می دهد .ترجیح داد شماره مرا روی پیغام گیر تلفنش بگذارد تا اینکه درباره مسائلی صحبت کند که دیگر خوشایندش نیست. در آخر علی ماند و حوضش!
پنج دیپلمات ایرانی ربوده شده توسط ارتش آمریکا در اربیل عراق، آزاد شدند و به کشور بازگشتند.
با رضا صابری هم¬عقیده شده¬ام که این حاشیه¬سازی¬ها،صرفا برای جلب توجه رسانه¬ها و نوعی خوش¬رقصی برای داوران جشنواره کن بوده است که علاقمندند در جشنواره به فیلم¬هایی با تم حقوق بشری وساخته شده در کشورهایی مثل ایران،توجه کنند.بهمن با همین آگاهی، پیش از این هم،بازداشت موقت سه روزه اشکان،بازیگر نقش اولش را در زندگی واقعیش، به یک سال حبس،در فیلم تغییر داده بود…من هم در نامه بهمن به رکسانا بیش از نگرانی از وضعیت دوستی در بند،اضطراب از سرنوشت یک فیلم را می¬بینم.
در صحبتی که با آقای خرمشاهی،وکیل پرونده رکسانا صابری داشتم،گفت بهتر است ارتباط من و بهمن مخفی بماند. بعد از نامه و انبوه مصاحبه¬های یک سویه بهمن،که همواره نادیده گرفته بودم،این نامه رامی¬نویسم تا احساس کنم زنی هستم که این چند ماه وجود داشته¬ام، عشق ورزیده¬ام،این¬ها جزیی از زندگیم هستند که بهمن محوشان می¬کند.این نامه صدای فروخورده چندماهه¬ام است.
روزی در اواسط پاییز،به بهمن گفتم ترجیح می¬دهم ایران بمانیم.گفت در ایران نمی¬تواند کار کند و حاضر نیست سینما را فدای من کند.تکیه کلامش بود که «من آدم معمولی نیستم.» شاید به همین دلیل ،بی¬پروا ازمن برای سینما گذشت.در مقابل فروش میلیونی فیلم و حضور پرسر و صدایش در جشنواره کن،آیا احساسات و زندگی یک دختر معمولی برایش اهمیتی داشت؟
بهمن تمایل دارد با نمایش زجر بی¬وقفه اقشار مظلوم ایران،در غرب به عنوان یک سکولار مدافع حقوق بشر مورد ستایش قرارگیرد. کارگردانی که برای رسیدن به اهدافش از روش¬هایی اینگونه غیر¬شرافتمندانه استفاده می¬کند و نزدیک¬ترین کسانش را بی¬رحمانه می¬شکند،چگونه می¬تواند از حقوق قشر مظلوم جامعه،کودکان جنگ و موسیقی¬دان¬ها دفاع کند؟
نامه را با شعری تمام می¬کنم که این روزها با خود زمزمه می¬کنم:
ما مثل مرده¬های هزاران هزار ساله به هم می¬رسیم و آنگاه
خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد
من سردم است
من سردم است و انگار هیچ وقت گرم نخواهم شد
ای یار!ای یگانه¬ترین یار»آن شراب مگر چند ساله بود؟»
نگاه کن که در اینجا
زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشت¬های مرا می¬جوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه می¬داری؟
من سردم است و از گوشواره¬های صدف بیزارم
من سردم است و می¬دانم
که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
جز چند قطره خون
چیزی به جا نخواهد ماند.
آگوست 19, 2009 در 5:52 ب.ظ.
ناشناس
آبی و خاکستری ترین ابر های گرفته در انتظار بارانی کردن هوایمان نشسته اند تا بارور شود بغضمان دوباره… و آزاد شود پرنده ای دیگر از قفس. به ما سر بزنید و با نشاط تر کنید محیط این ابر های پر بغض را… اینجا رادیو باران. صدای ابر های پر بغض. ( مدیریت رادیو باران )
سپتامبر 11, 2009 در 11:37 ق.ظ.
امین کاشانی
موی هردومان
مرسی
لذت بردم