You are currently browsing the monthly archive for نوامبر 2009.

اسپايك ميليگان شاعر نويسنده و هنرپيشه انگليسي را به خاطر طنز زيبا و دنياي معصومانه شعرش دوست دارم. او در 1918 به دنيا آمد . و در 2002 از دنيا رفت. از مجموع 84 سال زندگيش بيش از نيم قرن در دنياي هنر سپري شد . ابتدا كارش را از تاتر آغاز كرد و بعدها به سرودن شعر براي كودكان و بزرگسالان ، گويندگي و مجري برنامه هاي راديويي بودن و فعاليت هاي بسيار زياد هنري پرداخت. هنوز هم پس از 7سال از مرگ او برنامه هاي ضبط شده اش در تلويزيون و راديو بارها و بارها براي علاقمندانش پخش مي شود و كتابهاي شعر او به چاپ هاي بيشتر مي رسد..

3 شعر كوتاه از او را تقديم دوستان مي كنم:

1

خدا شب را آفريد

بشر

تاريكي را.

2

در جنگ كشته شوم اگر

به يادم مي آوري.

در صلح زندگي كنم اما

به يادم نخواهي بود.

3

شيشه هاي احساساتت را

پايين بكش

صورتت را

خاموش كن

عشق را

روي دنده خلاص بگذار

حالا پيش به سوي انسان ها.

جنگ

———-

سالخوردگان در روستاها

دل، بي صاحب

عشق، ناپيدا

سبزه، خاك، كلاغ

و جواني

در تابوت

زن تنها، و سگ هم

بيوه در بستر

نفرت بي انتها

جواني

در تابوت.

———-

با ناباوري تمام سر انجام  بازشد قفل اين كلبه اي كه گاه در آن خلوت مي كردم و با عزيزاني از دشت و دريا و جنگل به درد دل مي نشستم. داستاني عجيب است. كليد در را كه  در دنياي مجازي رمز عبور مي نامندش گم كرده بودم و صاحب اين خانه ها به دليلي بسيار گنگ ياري ام نمي كرد آن را بيابم و دو باره وارد اين كلبه شوم. نمي دانم شايد از نابلدي من بود كه زبان اورا خوب نمي دانستم.

ماجراهاي اخير و غمگيني ها و پريشاني خاطر هم نمي گذاشت تلاشي بيشتر كنم. اما اين چند روز اخير دل هواي اين كلبه را كرده بود. بيش از بيست كليدي را كه فكر مي كردم با قفل كلبه مهربان باشند آزمودم اما دريغ از همنوايي. تا اين كه چند دقيقه پيش آن را كه باور نمي كردم با نا اميدي وارد قفل كردم و…

باورم نمي شود. اكنون من هستم و باز اين كلبه زيبا و دوست داشتني با ده ها نامه اي كه در اين مدت از لاي جرز در به درون راه يافته و منتظر من بوده اند تا بخوانمشان.

از همه دوستان عزيزي كه اين همه محبت كرده اند سپاسگزارم. پوزش مي طلبم كه نبوده ام تا نامه هارا يك به يك در همان زماني كه به دستم مي رسيدند جواب دهم. به كرامت شما ايمان دارم. اگر حرفي هست و پيامي باز تكرارش كنيد تا بلافاصله با شما در تماس باشم. اين بار كليد را در ترمه اي پيچيده ام ته صندوق چوبي و بزرگ مادر بزرگ در آن پستوي رويايي كه هروقت با بازوان ناتوان كودكي آن را به زور نيمه بلندش مي كردم بوي گل سرخ خشكيده و گياهان و عطر هاي مرموز آن مستم مي كرد. اين صندوق را بسيار دوست دارم و باورم است كه كليد اين كلبه عزيز را برايم محكم نگه خواهد داشت. مثل همان عطر مرموز و خيال انگيز كه د رهمه اين سال ها تركم نكرده است.

Blog Stats

  • 50٬048 hits
نوامبر 2009
د س چ پ ج ش ی
 1
2345678
9101112131415
16171819202122
23242526272829
30