با ناباوري تمام سر انجام بازشد قفل اين كلبه اي كه گاه در آن خلوت مي كردم و با عزيزاني از دشت و دريا و جنگل به درد دل مي نشستم. داستاني عجيب است. كليد در را كه در دنياي مجازي رمز عبور مي نامندش گم كرده بودم و صاحب اين خانه ها به دليلي بسيار گنگ ياري ام نمي كرد آن را بيابم و دو باره وارد اين كلبه شوم. نمي دانم شايد از نابلدي من بود كه زبان اورا خوب نمي دانستم.
ماجراهاي اخير و غمگيني ها و پريشاني خاطر هم نمي گذاشت تلاشي بيشتر كنم. اما اين چند روز اخير دل هواي اين كلبه را كرده بود. بيش از بيست كليدي را كه فكر مي كردم با قفل كلبه مهربان باشند آزمودم اما دريغ از همنوايي. تا اين كه چند دقيقه پيش آن را كه باور نمي كردم با نا اميدي وارد قفل كردم و…
باورم نمي شود. اكنون من هستم و باز اين كلبه زيبا و دوست داشتني با ده ها نامه اي كه در اين مدت از لاي جرز در به درون راه يافته و منتظر من بوده اند تا بخوانمشان.
از همه دوستان عزيزي كه اين همه محبت كرده اند سپاسگزارم. پوزش مي طلبم كه نبوده ام تا نامه هارا يك به يك در همان زماني كه به دستم مي رسيدند جواب دهم. به كرامت شما ايمان دارم. اگر حرفي هست و پيامي باز تكرارش كنيد تا بلافاصله با شما در تماس باشم. اين بار كليد را در ترمه اي پيچيده ام ته صندوق چوبي و بزرگ مادر بزرگ در آن پستوي رويايي كه هروقت با بازوان ناتوان كودكي آن را به زور نيمه بلندش مي كردم بوي گل سرخ خشكيده و گياهان و عطر هاي مرموز آن مستم مي كرد. اين صندوق را بسيار دوست دارم و باورم است كه كليد اين كلبه عزيز را برايم محكم نگه خواهد داشت. مثل همان عطر مرموز و خيال انگيز كه د رهمه اين سال ها تركم نكرده است.
10 دیدگاه
Comments feed for this article
نوامبر 20, 2009 در 12:52 ق.ظ.
masood
Bah bah , tebghe mamool besiar ali bood ostad. khoshhalim ke bargashte id
نوامبر 20, 2009 در 4:00 ق.ظ.
رشید حشمتی (تئو)
هیج جایی به اندازه لحظه ی دلگرفتتگی تنگ نیست برای گفتن، شنیدن و از قدم هایی که برداشته شده بر زمین نیومدن صحبت کرد. . .
خوشحال شدم که برگشتید تا احساس رو با مردمی در اشتراک بگذارید که نمی بینیدشون، که دوستتون دارن با اینکه دست هاشون هیچ وقت دست های شما رو در خودشون جا ندادن، ولی وقتی صحبت می کنند جملاتی می گویند که شاید روزی شما در دلهاشون کاشته باشید
نوامبر 20, 2009 در 7:29 ق.ظ.
نغمه
خوش آمدید استاد
نوامبر 20, 2009 در 11:09 ق.ظ.
maral
welcome back aghaye pooriye azzziiiizammm….by d way it was really sweet;)
نوامبر 20, 2009 در 5:40 ب.ظ.
دریا
سلام استاد. خوش آمدید. منتظرتان بودیم.
نوامبر 20, 2009 در 6:08 ب.ظ.
gelavizh
سلام
خوش آمدید!
بالاخره می توانم امید داشته باشم که مطالب زیبایتان را از این طریق دنبال کنم.
نوامبر 25, 2009 در 11:45 ق.ظ.
وحید
بالاخره پس از 9 ماه چشممان به جمال شماروشن شد. آمیدوارم که کسالت هم برطرف شده باشد. منتظر مطالبتان می مانم.
دسامبر 11, 2009 در 9:37 ب.ظ.
ژاله
سلام
خوشحالم كه دوباره هستيد
دسامبر 20, 2009 در 6:00 ب.ظ.
مه گل
چندی پبش در سرمای آشنای اسکاندیناوی به دل جنگل زدیم و شب را در کلبه ای چوبی و قرمزرنگ بدون گاز و نفت و برق و با آتش چوب گذراندیم. صبحدم از صدای پارس سگی بیدار شدیم.
در کلبه را که یخ زده بود به زحمت باز کردیم و پیرمردی گشاده رو با چشکانی شاداب و کنجکاو گفت: سلام. و ادامه داد
من تقریبا هفته ای دو بار از اینجا رد می شوم و تنها همصجبتم این سگ پیر است. امروز دود کلبه و بخاری که میان دولایه پنجره ها یخ زده بود نوجهم را جلب کرد. گفت: خیلی خوشحال شدم دیدمتان و به راهش ادامه داد.
امروز وقتی وبلاگ شما را به روز شده دیدم کاملا فهمیدم که آن پیرمرد از چه نوع خوشحالی صحبت میکرد.
آنچه این شادی و سعف را چند برابر می کند این است که در این کلبه از ما پذیرایی دلچسبی هم می شود.
شاد باشید و کلبه را گرم و چراغش را روشن نگه دارید. خیلی ها به هوای شما از این راه می گذرند.
دسامبر 20, 2009 در 10:57 ب.ظ.
مهنوش
خوشحالم كه امديى البته من از طريق همسرم جوياي احوالتان هستم هميشه