زد به كله ام كه در پي اش بگردم. ويري بود كه در اين چند روز پاياني سفر در جانم خليده بود. در خياباني كه منتهي مي شود به دانشگاه و به آن نورث بريج ميگويند دوسه بار بالا و پايين رفتم  بلكه به صورت تصادفي  ببينمش  اما اثري از او نبود . رفتم به پاب نيمه تاريكي كه او با همكلاسي هايش پس از تمام شدن كلاس دانشگاه به آن جا مي رفت تا شايد در اين ساعت كه به نظر مي رسيد ديگر كلاسي نباشد به او برخورم. مثل او كه فقط عادت داشت مك ايوان بخورد ليواني بزرگ سيفارش دادم و نشستم.از هيچ كدام از كاركنان آشناي من خبري نبود اما چرا.  اين يكي كه ايرلندي بود واز اسكاتلندي ها خوشش نمي آمدو هميشه  به او مي گفت من هم  مثل شما در اين جا غريب هستم آن گوشه كنار پيشخوان ايستاده بود. مرا نشناخته بود و اين خيلي طبيعي بود. اشاره اي كردم بيايد سر ميز من. آمد.ساكت ايستاد. حتي نپرسيد با او چه كاري دارم. پرسيدم او امروز اين جا خواهد آمد؟ تا اسمش را گفتم شناخت و گفت به احتمال زياد مي آيد امروز سه شنبه است و كلاس هايش زود تعطيل مي شود. رفت و سر جاي اولش ايستاد. جرعه دوم را كه رفتم بالا او آمد تو. بلند قد لاغر، سبيل پرپشت فرمان دوچرخه اي، موهاي فرفري انبوه ، سيگار در دست با دو نفر ديگر:يك پسر و يك دختر. هردو اين حايي بودند و او با آن ها انگليسي حرف مي زد.ايرلندي رفت سير ميزشان و چيرهايي گفت و اشاره اي به من كرد. او برگشت و نگاهي به من انداخت كوتاه اما بلافاصله سر چرخاند و اين بار خيره شد در چشمانم.آهسته بلند شد .آمد سر ميز من. بي لبخندي و بدون خوشحالي شروع كرد به تركي صحبت كردن. گفت هيچ وقت فكر نمي كردم مو هايم بريزد و سفيد شود . قيافه ام به اين شكل در بيايد. خنديدم :» بو دور كي واردور»

ادامه دادم: » حالا اگر بلندشوم و راه بروم كه مايوس تر مي شوي. تو فاصله دانشگاه تا اين جارا پياده آمده اي من جتما بايد سوار اتوبوس شوم. خط 5.» چشم از من بر نمي گيرد. مي گويم» از شر اين سيگار خلاص خواهي شد.»اما نمي گويم چرا. از مريضي هايي كه فعلا اثري در او نيست چيزي نمي گويم . از آيدين كه الان بزرگ تر از اوست حرف نمي زنم از اولدوز كه قراراست دوسال ديگر به دنيا بيايد نمي گويم و از طوفاني كه اورا از جا خواهد كند و تا ايران خواهد برد هم چيزي نمي گويم. لبخند هميشگي اش يادش رفته است. مي گويد: دلم نمي خواست اين جوري شوم. مي خندم و مي گويم اما من دلم مي خواهد مثل توباشم و جولان بدهم در اين خيابان ها و درس بخوانم وچنان زندگي كنم كه انگار هيچ طوفاني قرار نيست بيايد و ترا در گردبادي صفيركش تا آن سر جهان ببرد.موبايلم زنگ مي زند.آيدين است. او نه صدايي شنيده است ونه موبايلم را ديده است. راهم را مي كشم كه بروم بيرون و با ايدين حرف بزنم او خيره به راه رفتنم و قامت خميده ام نگاه مي كند.