شيفت كاريش از ساعت 6 عصر است تا 11 شب. فردا تمام روز در دانشگاه كلاس دارد.ساعت 3ونيم است. پياده تا محل كار 20 دقيقه بيشتر نيست.
سري مي زنم به لد بروك سر خيابان.
لد بروك محل شرط بندي روي اسب ها و ورزش هاي ديگراست. با دوسه ماشين اتوماتيك بازي هاي برد و باخت نوعي قمارخانه به حساب مي آيد.
با اين خوش بياري و خوابي كه ديشب ديدم همه باخت هاي هفته قبل را جبران مي كنم . امروز ديگر بازي آخر است چه ببرم ، چه ببازم. اين 50 پوند اگر توانست 200 پوندي را كه هفته قبل باخته ام زنده كند ديگر سراغ رولت لعنتي نخواهم رفت.
سه روز پيش كه همه مزد دو هفته را باخته بود از ايران زنگ زدند مادرش به اصرار مي خواست بداند اتفاقي افتاده كه اين قدر كسل و بي حوصله است و او سرماخوردگي و سردرد را بهانه كرده بود اما بعد از اين كه مادر گفته بود خواهرش قيد كلاس كنكور را زده است چون 300 هزارتومان شهريه مي خواهند ديگر تاب ادامه مكالمه را نياورده بود به بهانه اي گوشي را گداشته بود و سيگاري را كه قرار بود ديگر لب به آن نزند از روي قفسه كتاب برداشته بود و روشن كرده بود و با بغض گره خورده در گلو دست به يخه شده بود.
نظافت چي لد بروك اورا كه ديد با نگاه ملامت بار گفت: فكر كردم ديگر نمي آيي. ول كن. اين جا هيچ كس برنده نيست. در اين سه سالي كه اين جا هستم يك نفر هم نديدم از اين ماشين ها پول و پله اي بهم بزند.
نظافت چي لهجه عليظ اسكاتلندي دارد. او در اين مدت كه به اين جا رفت وآمد مي كند به دشواري توانسته بفهمد كه پسر او در ابردين دانشجوست.
با همين ده پوند شروع مي كنم هرطوري شده بايد آن دويست پوند را از حلقوم اين ماشين لعنتي بكشم بيرون.
اسكناس ده پوندي را صاف كرد و از درز باريك هل داد تو. ماشين قژو قژي كرد و آن زير نوشت: اعتبار:10 پوند.
با 25 سنت شروع مي كنم و روي همسايه هاي سياه و سفيد شرط مي بندم.
بازي رولت 36 شماره دارد كه اكر روي هريكي شرط بندي كني 36 برابر پولت را مي بري اگر روي ديوار بين دو عدد شرط ببندي 18 برابر. روي 8 ديوار شرط كرد و دگمه را فشار داد.بر صفحه ماشين توپ كوچكي روي دايره گردي كه شماره از 0 تا 36 در آن بود به سرعت به حركت در آمد و بعد وارد خانه ها شد و در حاليكه از روي آن ها مي پريد روي عدد دوازده جا خوش كرد. لبخندي بر لبانش نشست. فعلا4 پوند و نيم برده. اين علامت خوبي است. اين بار روي ديوار شرط نبست.ده عدد سياه و قرمز انتخاب كرد و دگمه را فشار داد.آهنگ زيبا و هيجان انگيز چرخش توپ دور صفحه گرد مستش كرد. عدد 17. باز برنده بود. 9 پوند ديگر به اعتبارش اصافه شد.
خوب ديگر وقتش است بروم براي شرط 50 پنسي. توي ليست سابقه اعداد برنده، صفر را نمي بينم. يا شانس!
4 پوند روي صفرو 4 پوند ديگر روي 8عدد ديگر. قيژ قيژ و بعد تاپ تاپ و آخر سر توپ روي تنها عدد سبز رنگ ايستاد . صفر. با ناباوري از جا بلند شد و نشست عالي است 144 پوند. امروز روز بردن است . روز وداع با اين ماشين لعنتي.
امروز صبح همخانه سنگالي ام چهار بار عدد 25 را تكرار كرد. در باره صفحات پروژه اش مي گفت. آدم خوش شانسي هست به ياد او 10 پوند روي 25 مي گذارم.10 پوند ديگر روي ده عدد ديگر.
توپ چرخيد و چرخيد.وارد خانه ها شد از روي اعداد يك يك پريد و لرزان روي 25 آرام گرفت. بي اختيار فريادي از گلويش در آمد. 360 پوند يعني تمام باخت هفته قبل جبران شد.
خوب بس است . بالاخره از اين دستگاه لعنتي انتقام گرفتم. دگمه دريافت وجه را مي زنم و ماشين مبلغ را برايم پرينت مي كند و مي روم از اين خانمي كه پشت ويترين نشسته و مشعول است پول را مي گيرم. امروز حتي يك باخت هم نداشتم. اين را مي گويند روز طلا يعني اگر وقت داشتم تا شب مي بردم . خوب يك بار ديگر روي اين سه عددي كه توي ذهنم مي جرخند هر كدام ده پوند مي گدارم. يك 360پوند ديگر همه باخت هايم را جبران مي كند فردا صبح 300 پوند مي فرستم براي مادر كه نگين را در كلاس كنكور اسم بنويسد.
هيچ كدام از عددها برنده نشدند. هنوز پول كافي براي ريسك بود . اين بار روي ده عدد هر كدام 10 پوند . اگر يكي از آن ها مي برد باز 200 پوند برايش مي ماند.
از اعتبارش 60 پوند باقي بود. دو اسكناس بيست پوندي را كه در جيب داشت از لاي جرز ماشين هل داد تو. 100 پوند روي عدد 5 كه الان يادش افتاد نزديك صبح خوابش را ديده بود گذاشت. اگر برنده مي شد 3600 پويد صاحب مي شد و براي هميشه رولت را كنارميگذاشت. دگمه را فشار داد. قيژ قيژ قيژ و بعد توپ وارد خانه هاشد از روي 1و33و15 پريد و نشست روي 24 بغل عدد 5. كلمه فاك بي اختيار از گلويش بيرون آمد. هاج و واج چشم دوخت به توپ كه روي عدد سياه 24 بي حركت ايستاده بود . نه عدد صفر اعتبارش را ديد و نه متوجه سر تكان دادن نظافت چي شد.
27 دیدگاه
Comments feed for this article
سپتامبر 18, 2010 در 3:48 ق.ظ.
انيسا
بسيار زيبا بود. در اينجا و در آنجا هيچ برنده اي وجود ندارد. پس چه كسي برنده است؟ چه وقت؟
سپتامبر 18, 2010 در 9:12 ق.ظ.
نسترن بشردوست
سلام . همیشه ترجمه ها و نوشته هایتان را دوست داشتم . به شعر آنقدر نزدیک می شوید که انگار خود شاعرید . امروز خوشحالم که می توانم از این طریق با شما حرف بزنم و بابت تمام زحماتی که برای ادبیات ایران کشیده اید تشکر کنم . اگر لطف کنید و سری به وبلاگم بزنید خیلی خوشحال می شوم . با احترام
سپتامبر 18, 2010 در 1:45 ب.ظ.
حامد پاسبان
………مرثیه ای برای یک به اصطلاح کشیش………
جدید ترین سروده ی حامد پاسبان
بی قرار نگاهتان
سپتامبر 20, 2010 در 12:34 ق.ظ.
ا.ق.اردی بهشت
هراس از شکست در قمار به خوبی به چشم می خورد. وهمی که همیشه از آن می ترسم، و با خواندن ابتدای نوشته هر آن امکان می دادم به دره ی سقوط برسد و دیدیم که رسید…
نه در مقام منتقد و استاد که در مقام شاگردی لذت بردیم…
سپتامبر 20, 2010 در 8:36 ق.ظ.
سارا جمال ابادی
اقای پوری عزیز… این بار در پیچ و خم خواندن نوشته تان؛ وقتی ماشین قصه از صفر شروع می کرد و کم کم سرعتش زیادتر و زیادتر می شد-مثل همیشه- و می رفت تا در یک پیچ تند بهم پچیدم ؛دستم به ترمز نرسید اما فرمان ماشین دستم آمد و نگذاشتم به در و دیوار بخورم….من دیدمتان که به دیدن خودتان می روید در کافه …..نمی خواهم از مچ گیری خودم بگویم می خواهم از گرمی نوشته های شما بگویم…از لذت و غمناکی شان!برای من یک حس غمناکی دارند اینکه آدمی به دیدارخودش می رود در دیروزها ….شاید کمی مرا می ترساند و برای همین غمناک است!غمناک از اینکه وقتی که در فردا به دیدار دیروز رفتیم چه نگاهی به همه کارهایی که داریم می کنیم؛همه حس هایی که داریم؛همه دوستی ها و …داریم!!
به امید شادی و سلامتی شما و خواندن و پیچیدن در کتاب تازه تان که امیدارم به زودی خبری از آن بشنویم؛
سپتامبر 21, 2010 در 4:59 ب.ظ.
نگار معبودی
-;{@
سپتامبر 26, 2010 در 8:53 ق.ظ.
ماه تی تی
گمانم باید از بازگشتتان خوشحال باشم
چقدر داستان قبلی را دوست داشتم.
سلام بی خداحافظ
سپتامبر 26, 2010 در 5:08 ب.ظ.
مريم
سلام استاد عزيز
برد و باخت قطعا دغدغه اي تاريخي است اما برد چه و باخت….؟
خوش حالم استاد عزيز كه برده ايد آن چه را كه من شخصا باخته ام..قصد كلام رمز آلود را نداشتم فقط خواستم بگويم كه چه خوب است كه مي نويسيد و خوب مي نويسيد.
پي نوشت:
كلاس هايتان خيلي خوب بودند و ناگزير ……خاطره شدند.
به اميد ديدار
سپتامبر 27, 2010 در 7:51 ق.ظ.
بورلا
سلام استاد
«خاطره اي در درونم است»، كيتابي، احمد پوري جنابلارينين آنا آخماتووا شعيرلريندن چئويريلري ائحتيوا ائدير. آشاغيداكي شعيرلر بو كيتابيندان سئچيلميشلر:
او اوچ شئيي سئوردي………..
سپتامبر 27, 2010 در 11:47 ق.ظ.
فرهنگخانه
اصغر فرهادی مردی که حرف نمی زند
سپتامبر 27, 2010 در 11:18 ب.ظ.
اصغر نوري
سلام آقاي پوري عزيز
لذت بردم.
ياشا
سپتامبر 28, 2010 در 9:54 ق.ظ.
samiranik Noroozi
سلام استاد
دلمون برای شما و ترجمه و ترجمه های دست و پا شکسته خود در کلاس شما تنگ شده است
تهران نمی ایید تا دوباره افتخار سر کلاس شما نشستن را به ما بدهید؟
سپتامبر 29, 2010 در 9:46 ق.ظ.
فرهنگخانه
در باره جدایی سیمین از نادر ، گفتگو با شمس لنگرودی ، فیلم بدرود بغداد نماینده ایران در اسکار ، دیکتاتوری شعر دهه هفتاد ، آواز مهران مدیری ، گزارشی از موسیقی جوان ایرانی و همه و همه در سایت خبری تحلیلی فرهنگخانه
فرهنگخانه تنها سایت هنری ادبی است که هر روز شما را با تازه ترین و آخرین اخبار و رویدادهای فرهنگی ایران و جهان آشنا می کند .
اکتبر 3, 2010 در 6:03 ب.ظ.
واشقاني
مهرگانت مهربان باد!
«آن روزها » را با «چشمهایت» میهمان باش !
منتظرم با افتخار…
اکتبر 3, 2010 در 7:41 ب.ظ.
سمانه
سلام
دوست مي دارم، اميد دارم و دعوت ميكنم كه به وبلاگ من هم سري بزنيد.
با ارزوي شادي و آرامش
اکتبر 6, 2010 در 6:02 ق.ظ.
سارا سرایی
سلام استاد خوبم
چشم به این صفحه دوخته ام و به انتظار کلمات تازه تان نشسته ام
هرکجای دنیا که هستی شاد و سلامت و سبز می خواهمت
با احترام و مهرفراوان
اکتبر 7, 2010 در 7:50 ق.ظ.
مهسا دامرودي
سلام آقاي پوري
اميد وارم مسافرت بهتون خوش گذشته باشه. اين داستان كوتاهتون خيلي خوب بود. موفق باشيد.
اکتبر 7, 2010 در 8:07 ق.ظ.
رهام
آقای پوری عزیز،
وبلاگ شما را خواندم و لذت بردم. داستانهایتان ساده و ملموس اند و امروزی.
به زودی به قولم عمل می کنم و کتابی را که توصیه کردید می خوانم و نظرم را برایتان می فرستم.
اکتبر 8, 2010 در 10:37 ق.ظ.
نگار معبودی
به روز نمی کنید استاد؟
اکتبر 8, 2010 در 12:56 ب.ظ.
سارا سرایی
به «چون آدمک» قدم رنجه فرمایید و به من بگویید که کدام گزینه صحیح نیست
با احترام و مهرفراوان
اکتبر 9, 2010 در 11:38 ق.ظ.
انوشه
چه داستانی!داستان زندگی بود،داستان آدم بود و آرزوهایش که تمامی ندارد.که تا به یکیشان می رسد باز طمع می کند بعدی را می خواهد و باز بعدی و یک روز که کف دستش را نگاه می کند می بینید خالیست از حتی یک آرزو…
اکتبر 9, 2010 در 6:23 ب.ظ.
lمعصومه باغیان
درود برشما ترجمه های بسیار از شما خوانده ام وگاهی حرف ها یتان راشنیده ام اما مدتهاست دور از جلسه هایی با حضور شما هستم به امید دیدار
اکتبر 14, 2010 در 12:08 ب.ظ.
آنا
سلام.
الان دستم را زده ام زیر چانه ام و به آن روزی فکر می کنم که پرسیدید. می دانی بازی رولت چیست؟»
«
اکتبر 14, 2010 در 12:42 ب.ظ.
آنا
ولی با این همه… نگین نبود دلیل همه این ها….
خنک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش.. بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر..دیگر…دیگر…
اکتبر 16, 2010 در 12:37 ب.ظ.
نینا احمدی
دانلود کنید . کتاب روسریهای سبز . هشت داستان کوتاه با موضوع جنبش سبز ایران . زمان برای دانلود یک دقیقه . کتابی عاشقانه – سیاسی .سه دختر / دموکراسی عاشقانه و معنویت سرخ از این داستانها هستند . http://www.salin-moghadas.blogspot .com
اکتبر 17, 2010 در 10:49 ق.ظ.
شیوا
سلام آقای پوری خوب هستید؟ ببخشید میشود لطفاً شعر مارگارت اتوود را که گفتید این جا بگذارید؟ خیلی ممنون 🙂
فوریه 4, 2011 در 2:11 ب.ظ.
فهیمه فریمانه
سلام برای دیدن آثارم به وبلاگم دعوت شدید[نیشخند][نیشخند]