You are currently browsing the category archive for the ‘ترجمه’ category.

جاهد صفوت ايرگات ( 1915-1971 تركيه)

از چند وجهي ترين هنرمندان تركيه است. شاعر بود و رمان نويس. نمايشنامه هاي زيادي نوشت. فيلمنامه هاي زيادي از او به جا مانده. كارگرداني تاتر و سينما را تجربه كرد و حاصل كارش چندين فيلم بود. ايرگات شاعري با احساس و اجتماعي بود. سه شعر از او انتخاب كرده ام كه در آن ها ماجراي دستگيري قهرماني از ديدگاه بچه اي كه آوازه قهرمان را از بزرگتر ها شنيده و خود چند باري او را ديده بود بيان مي شود .

1

باد هندوانه بو آن روز صبح وزيد

وزيد و گذشت از طبق ميوه ها

ابر شهر را پوشاند.

آوازهاي منحوس گوش به گوش زمزمه شد

اما زندگي هنوز مزه هندوانه داشت آن روز صبح.

2

آن ها سايه ات را از خيابان ها روبيده اند

شب را پشت سرت ، چون مشتي از گل، پرت كرده اند

و شهر خمار ديدار توست.

در لهيب خشم بدرود مي گوييم به كشتي هايي كه بندر را ترك مي كنند.

با پسر بچه هاي دريا چشم و دريا بو

سنگ مي زنيم بر موج ها.

3

با باد هندوانه ها رفتي

با بوي هندوانه ها بازگرد

بي تو در اين شهر بسر نمي شود.

==============================

مارينا تسوتايوا

مارينا تسوتايوا(1892-1941 روسيه)

شايد به ندرت بتوان در تاريخ شعر جهان زني به بي پناهي تسوتايوا پيدا كرد. اين شاعر بزرگ اگر در دوراني مناسب مي توانست امكان رشد و عرضه آثارش را داشته باشد بدون شك آوازه او بسيار بيشتر از اين بود .

مارينا ناملايمات بسياري ديد. مدتي پس از انقلاب اكتبر همراه شوهر و فرزندش در فرانسه زندگي كرد و در 1939 به دنبال بازگشت شوهرش به شوروي به مسكو رفت. شرايط سخت جنگ دوم در شوروي و سانسور و اذيت دوستان ادبي او نظير آخماتوا ، پاسترناك و مندلشتام سبب شد كه او نتواند وارد محفل هاي ادبي شود. به علت خطر بمباران در مسكو همراه عده بسياري از مسكو كوچانده شد و در دهكده اي به نام يلا بوگا اقامت كرد. شوهرش را در 1941 به اتهام جاسوسي اعدام كردند و مارينا در اوج فقر و نااميدي زماني كه ديگر از عهده تهيه خوراك نيز عاجز شده بود سپيده دم روز 31 آگوست 1941 خودرا از درختي دار زد .

اين هم سه شعر كوتاه از تسوتايوا:

1

كولي وار

شوق كولي وار براي جدايي!

هم ديگر را سير نديده، جدا مي شويم!

پيشاني ام ميان دستانم، شبانه  در فكرم.

آن هايي كه نامه هايمان را زير و رو كرده اند

تنها نيمي از واقعيت را ديده اند

اين كه چقدر وفا داريم به هم ديگر

يعني چقدر وفا داريم به خود.

2

بال چپ بال راست

پيوسته به هم چون دست چپ و دست راست

روح تو و من بسته به يك ديگر.

گرميم و شاد در همسايگي هم

چون بال چپ و بال راست

اما توفان كه سر مي رسد

چه فاصله مي افتد ميان دو بال!

3

بوسه

بوسه بر پيشاني،شوربختي را مي سترد

بر پيشاني ات بوسه مي زنم.

بوسه بر چشمها ، بي خوابي را مي زدايد

بر چشمانت بوسه مي زنم.

بوسه بر لب ها ، ژرف ترين عطش هارا مي نشاند

بر لبانت بوسه مي زنم.

بوسه بر سر خاطره ها را مي روبد.

بر سرت بوسه مي زنم.

==============

مي شود در باره چارلز بوكوفسكي خيلي نوشت. شاعري كه با نوشته ها و شعر هاي جنجالي اش بيش از ربع قرني است كه يكي از مطرح ترين شاعران امروز امريكا به حساب مي آيد. عده اي اورا جزو نسل بيت مي نامند و بعضي ها اورا شاعر پست مدرن مي دانند. اما هر چه كه هست او شاعري بود متفاوت. هم در زندگي و هم در شعر. آدمي ظاهرا لاابالي كه شب و روز را ميگساري مي كرد و درست خلاف زندگي  متعارف و فرهنگي يك شاعر و نويسنده مي زيست. شعر او چنان ساده و عاري از پيرايه هاو صنايع شعري است كه گاه به نظر مي رسد سرودن آن ها از عهده همه و حتي غير شاعران هم مي آيد. اما زماني كه قلم روي كاغذ مي گذاري تا مثل او بسرايي خود را ناتوان مي يابي. چون براي سرودن شعر چون بوكوفسكي بايد مثل او هم زيست و مثل او عصباني بود و عاصي ، مثل او با داشتن دلي مهربان به وسعت دريا كه زير لايه غليظي از نفرت و خشم در تلاطم است حس كرد.

اميدوارم گزينه اي كه از اشعار پس از مرگ او فراهم كرده ام  به زودي به سامان برسد و لباس چاپ به تن كند تا دوستان عزيزم به نمونه هاي بيشتري از شعر هاي او دست رسي داشته باشند.

1

شعر كوتاه

مثل زندگي كوتاه

شايد بهترين نباشد

اما معمولا

آسان تر است.

اين

شعري است كوتاه

در پايان

يك زندگي

دراز

حالا نشسته ام اين جا

نگاهت مي كنم

بعد

مي گويم

خداحافظ.

2

نويسنده بزرگ

فكر مي كرد

اين آخر عمري

يك جورايي

مردم گريز شده است

و خلوتي دلپذير

در دوري از عوام بدست آورده.

اما كشف كرد كه ماجرا اين نبود

يك شب در جلسه شعرخواني

دستانش چنان لرزيدند

كه از بودن در جمع خجالت كشيد.

قهرماني ديگر

فلنگ را بست.

******

يكي از مجموعه شعر هاي پابلو نرودا كه پس از مرگ او چاپ شد كتابي بود مختصر با نام » كتاب پرسش ها» . در اين كتاب نرودا نزديك به دويست سئوال را به صورت شعر بسيار كوتاه مطرح كرده است. سرودن اين اشعار در روزهاي واپسين عمر شاعر صورت گرفت. روزهايي كه نرودا پس از آزمودن انواع شعر از تغزلي و اجتماعي سياسي گرفته تا شعر بلند قصيده وار وشعر كوتاه به مضامين سوررئاليستي و كاملا شخصي روي آورده بود. براي اشيائ دور و برش شعر مي سرود. براي كتاب ،دفتر، بيژامه و وسايل آشپزخانه. در مجموعه » پرسش ها»  هم سئوالاتي را مطرح ميكند كه در آن ها همه چيز در پيرامون او جان گرفته اند و تمامي منطق هاي مالوف را شكسته اند. اين پرسش ها گاه بسيار طنزآلود گاه در حد يك هايكو و گاه نيز چنان معني گريزند كه تنها حسي از آن در ذهن مي ماند، درست مانند تابلويي آبستره.

اين كتاب را من با نام » راستي چرا» ترجمه كرده ام و نشر چشمه آن را منتشر كرده است. براي نمونه چند شعر از آن را تقديم عزيزان مي كنم:

1

باور نداري جمازه ها

مهتاب در كوهان دارند؟

2

اگر رنگ زرد تمام شود

با چه نان بپزيم؟

3

كدام دشوارتر است

پاشيدن بذر يا درو كردن محصول؟

4

هندوانه به چه مي خند د

وقتي خنجر به گلويش مي نهند؟

5

چرا پنجشنبه وسوسه نمي شود

پس از جمعه بيايد؟

6

در اين سپيده دم بايد

از ميان دريا و آسمان يكي را انتخاب كنم؟

7

چه كسي مي تواند دريا را متقاعد كند

كه عاقل باشد؟

8

آيا اقيانوس باد ها هم

جزيره و درخت دارند؟

9

پرتقال ها بر درخت

آفتاب را چگونه تقسيم مي كنند؟

10

چرا ياد نمي دهند هلي كوپتر ها

از پستان آفتاب عسل بمكند؟

چاپ سوم «دلبند عزيزترين» نامه هاي چخوف و همسرش او لگا كنيپر منتشر شد. من خودم اين كتاب را خيلي دوست دارم. ترجمه آن برايم بسيار لذت بخش بود . چخوف يكي از پديده هاي نادر ادبيات است. مردي كه اصلا حرف نمي زد و تمامي حرف هايش را در قالب داستان هاي كوتاه ونمايشنامه هايش بيان مي كرد. خاطرات چند نويسنده و دوست هم عصرش از جمله گوركي نشان مي دهد كه چخوب بسيار كم حرف و فشرده گو و طناز بود. نامه هاي خصوصي و عاشقانه چنين نويسنده اي بسيار دلپذير است از آن رو كه فقط در نامه هاست كه ناگزيز از سخن گفتن و بيرون ريختن احساسات است.

چخوف در سي و هفت سالگي با هنرپيشه معروف تاتر هنري مسكو » الگا كنيپر» ازدواج كرد. و چهار سال بعد هم مرض هولناك سل كه در  روزهاي پيش از كشف پني سيلين مثل سرطان امروز قرباني مي گرفت اورا براي هميشه از اولگا جدا كرد. ازاين چهار سال زندگي  آن ها  روي هم رفته  بيشتر از شش ماه باهم زير يك سقف نبودند. چخوف به سبب بيماري اش نمي توانست در مسكو زيدگي كند و اولگا به خاطر كارش حتما بايد در مسكو مي بود.اين نامه ها از نخستين روز آشنايي تا مرگ چخوف و حتي دونامه پس از مرگ او كه اولگا برايش نوشته نكات بسيار ريز و جا لبي را از درون خسته دل اين غول ادبي  نشان مي دهند.

كتاب را نشر باغ منتشر كرده است و اميدوارم تا هفته ديگر در پيشخوان ها آرام گيرد.

دو نامه از كتاب

درود هنرپيشه عزيز! از دست من به خاطر نامه ننوشتن عصباني هستيد؟من اغلب مي نويسم اما به دستتان نمي رسد.يك نفر در اداره پست كه هردو مي شناسيمش آن هارا برمي دارد.

درودها و شاد باش هاي سال نو را پيشاپيش برايتان مي فرستم و آرزوي  آينده اي خوب برايتان دارم.

سعادتمند باشيد وپولدار باشيدوسالم باشيد و شاد. حال ما به طور قابل تحملي خوب است خوب مي خوريم و خوب پشت سر اين و آن حرف مي زنيم . در باره شما زياد صحبت مي كنيم. ماشا وقتي به مسكو آمد به شما خواهد گفت كريسمس را چگونه گذرانده ايم.

موفقيت هاي شما را براي» آدم هاي تنها» تبريك نمي گويم هنوز اميد هاي اندكي دارم كه بياييد به يالتا و آن را اينجا اجرا كنيد.تا حضورا به شكل مناسب تري به شما تبريك بگويم. خواهرم مي گويد شما نقش آنا را فوق العاده خوب بازي كرديد. اي كاش تاتر هنري بيايد» يالتا»!

آ.چخوف شما

راستي، چقدر بي تمدن هستيد. پس كي مي خواهيد عكس خود را بفرستيد؟

================================

همين الان از تمرين برگشتته ام و تا يك ساعت ديگر بايد بروم براي تمرين «مرغ دريايي» اما دلم خواست چند كلمه اي با شما گپ بزنم نويسنده عزيز. اين زمستان خودم را خسته كرده ام. نمي توانم افكارم را مرتب كنم. البته فكر زيادي هم در سر ندارم. ديگر كاسه صبرم براي بودن با شما لبريز شده است

تازه از پيش خواهرتان آمده ام. مي گويد مي خواهيد با دختر يك كشيش ازدواج كنيد. تبريك نويسنده عزيز!پس نتوانستيد مقاومت كنيد. خداوند به شما عشق و خوشبختي ارزاني دهد. حتما تكه اي از دريا پشت قباله اش انداخته ايد مگر نه؟ شايد وقتي بيايم آن جا خودم از نزديك سعادت شما را تحسين كنم شايد هم كمي آن را به هم بزنم.براي اين كه ما توافق كرديم مگر نه؟… تپه «كوكوز» كه يادتان نرفته است؟

هنرپيشه كوچولوي شما:

اولگا كنيپر

=======================================================

جنگ

———-

سالخوردگان در روستاها

دل، بي صاحب

عشق، ناپيدا

سبزه، خاك، كلاغ

و جواني

در تابوت

زن تنها، و سگ هم

بيوه در بستر

نفرت بي انتها

جواني

در تابوت.

———-

نوروز مبارك.

نمي دانم چرا دارم اين سه شعر را از آنتونين بارتوشك، شاعر اهل چكسلواكي، براي اين پست مي گذارم. ظاهرا انتظار مي رفت كه شعر هايي با حال و هواي شادتر در آغاز سال و بهار در اختيار دوستان بگذارم اما امروز كه گرم خواندن شعر هاي زيباي بارتوشك بودم باوجود اندوهي كه مطالعه آن ها بر دلم نشاند حيف ديدم دوستان را از خواندن حد اقل سه شعر از اين مجوعه كه چاپ پنگوئن است و گزينه اي از شعر هاي سه شاعر چك مي باشدمحروم كنم. به هر حال عيدي مختصري است .اميد كه خوشتان بيايد.

 

آن چند سال

 

سر تسليم نداري

همچنان اميد در دل

گرد مي آوري

اثر انگشت هر فاجعه اي را

به اميد اين كه

روزي به دامشان بياندازي.

 برف همچنان مي بارد

وناگهان

مو هايمان خاكستري مي شود

موي هر دو مان.

++++++++

 

اندوه

 

دنيا سراسر

گورستان عظيمي است

از عشق.

ديواري از درختان سبز

در روياي نسيمي

كه در خواب است

براي هميشه.

سپيده كه مي زند

باريكه آفتابي

اين جا مي تابد

كه شامگاهان

براي آخرين بار

نام مرا بر سنگ گورم

روشن خواهد كرد.

+++++

 

ميهماني

 

سفره شام

با قاشق هاي نوستالژي

گسترده دور آ دور درياچه.

كتري هاي سكوت

واژگون

بر هيمه داغ اشتياق.

ميز سياه آسمان

خم شده

زير سنگيني خوان نگاهت.

ستاره ها

بار ديگر

در اشتياق تن برهنه تو.

تنها من

حريصانه درون مي كشم

عطر ستاره ها را

در ژرفاي ساق هايت.

octavio_paz

اكتاويو پاز شاعر مكزيكي 11سال پيش در سن 84 سالگي مرد. در تاريخ ادبيات معاصر كمتر چهرهاي را مي شود يافت كه چنين تنوعي در خلاقيت ادبي و هنري داشته باشد. او شاعر، نويسنده، منتقد،د تئوري پرداز، نمايشنامه نويس و مقاله نويس در زمينه هاي سياسي بود.  جايزه نوبل 1990 به پاس بيش از نيم قرن تلاش در اعتلاي ادبيات به او اهدا شد. چند شعر كوتاه از او را براي وبلاگم انتخاب كردم. باهم بخوانيمشان:

 

 

 

 

  لمس

 

دست هاي من

پرده از وجودت كنار مي زنند

تو را در برهنگي بيشتري مي پوشانند

تن هايي را در بد نت كشف مي كنند

دست هاي من

تني ديگر براي بد نت ابداع مي كنند.

 

 

سپيده دم

 

دستان و لب هاي باد

دل آب

               يك اوكاليپتوس

خيمه ابرها

زندگي كه هر روز مي زايد

مرگ كه از هر زندگي متولد مي شود

 

چشمانم را مي مالم:

آسمان گام بر زمين مي گذارد.

 

 

همسايه دور

 

درخت افرايي ديشب

آمد چيزي بگويد

نتوانست.

 

 

نوشتن

 

من اين حروف مي نويسم

چون روز كه تصوير هايش را مي نويسد

و مي وزد و از رويشان رد مي شود

          و ديگر باز نمي گردد.

 

 

 

شعري از خوان رامون خيمه نز( اسپانيايي )

 

 

                                                        برهنه سر تا پا

 

آمد

 پاك و زلال

جامه اي از معصوميت بر تن

و من دل باختم به او چون كودكي.

 

آنگاه لباس هايي بر تن كرد

رنگارنگ و گوناگون

و من نفرت از او را تجربه كردم

بي آن كه خود بدانم.

 

زيور به خود آويخت

چون ملكه ها

پر غرور و نخوت

خشمي تلخ و پنهان از او در دلم شعله زد.

 

…و يكباره  جامه از تن در آورد

ومن به رويش لبخند زدم.

 

 

تنها نيمتنه  كهنه معصوميت را بر تن نگاه داشت

باورش كردم

و به رويش لبخند زدم.

 

نيمتنه را نيز از تن كند

و در برابرم ايستاد برهنه سرتاپا…

 

آه اي شعر اي  شور زندگي ام

برهنه مي خواهمت،اي هميشه با من.

 

 

 

پيشنهاد دوست عزيزي بود كه دو سه شعر از مجموعه » هوا را از من بگير، خنده ات را نه» را با متن انگليسي آن ها كه شعر ها از روي آن برگردانه شده در وبلاگم درج كنم به اميد پيشنهاد ها و نظرها. بد نيست مي شود هر از چند گاهي اين كار را كرد و نظر عزيزان راشنيد. دست به نقداين هم يك  شعر از پابلو نرودا از مجموعه اي كه نام بردم و متن انگليسي آن .

 

 باد در جزيره

 

باد اسب است:

گوش كن چگونه مي تازد

از ميان دريا، ميان آسمان.

 

مي خواهد مرا با خود ببرد: گوش كن

چگونه دنيا را به زير سم دارد

براي بردن من.

 

مرا در ميان بازوانت پنهان كن

تنها يك امشب،

آنگاه كه باران

دهان هاي بيشمارش را

بر سينه دريا و زمين مي شكند

 

گوش كن چگونه باد

چهار نعل مي تازد

براي بردن من.

 

با پيشاني ات بر پيشاني ام

دهانت بر دهانم

تن مان گره خورده

به عشقي كه ما را سر مي كشد

بگذار باد بگذرد

و مرا با خود نبرد.

 

بگذار باد بگذرد

با تاجي از كف دريا،

بگذار مرا بخواند و مرا بجويد

زماني كه آرام آرام فرو مي روم

در چشمان درشت تو ،

و تنها يك امشب

در آن ها آرام مي گيرم عشق من.

 

WIND ON THE ISLAND

 :The wind is a horse

hear how he runs

through the sea, through the sky

 

He wants to take me : Listen

how he roves the world

.to take me far away

 

Hide me in your arms

,just for this night

while the rain breaks against sea and earth

.its innumerable mouth 

,With your brow on my brow

,with your mouth on my mouth

our bodies tied

,to the love that consumes us

let the wind pass

.and not take me away

 

Let the wind rush

.crowned with foam

let it call to me and seek me

galloping in the shadow

while I, sunk

beneath your big eyes

just for this night

.shall rest, my love

Blog Stats

  • 50٬048 hits
مِی 2023
د س چ پ ج ش ی
1234567
891011121314
15161718192021
22232425262728
293031