پاییز ، پاییز است. فرق نمی کند مال 1371 باشد یا امسال. فستیوال رنگ ها بر درختان و سوزی نه چندان گزنده که صورت و دستها یت را آرام آرام آماده می کند برای روزهایی که قرار است طبیعت پس از این مهمانی باشکوه ، خسته، لباس از تن بر کند، ملافه سفیدی بر سر کشد و آرام به خواب رود.

گرمای بی هیبت آفتاب خسته و بیمار اجازه می دهد از آن سوی پیاده رو بروی که همین یک ماه پیش به خاطر جولان آفتاب قلدر از آن پناه می بردی به سایه ای در پیاده رو آن طرف خیابان . از مقابل دکانهای قدیمی رد شوی که هنوز رخت نزدیک به یک قرن را به تن دارند تا برسی به میدانچه ای و بپیچی به امیر بهادر و بروی سراغ یار دیرینت، محمد شمس لنگرودی، در ساختمانی قاجاری که تابلو اداره میراث فرهنگی بر سر درش است و آن سوی حیاط ، او در اتاقی نیمه تاریک به کارمندی مشغول است.

بیش از سه ماه است که دو سه بار در هفته سر می زنی به او که این روزها در در زیر آواری از ناملایمات دست و پا می زند برای یافتن پنجره ای کوچک کز آن ، نفسی بکشد به اطمینان این که هنوز زنده است. بهانه دیدار ها ترجمه اشعاری از شاعران روس است.

از میان توفان رنگارنگ که در دیده برپا شده می گذرم. شمس بیرون از اتاق سرد و کم نور زیر آفتاب پاییز نزدیک به درختی بر صندلی لهستانی نشسته و به دیدنم لبخندی می زند و ابرو بالا می برد بعنی سلام.

خواهم توانست بگویم سر آن دارم یک سالی از کشور دور باشم یعنی اورا نبینم و این دیدارها را نداشته باشم؟ غمگین خواهد شد یا تنها افسوسی خواهد کرد و آرزوی موفقیت؟ خودم چه آیا روزهای ندیدنش و درد رها کردنش در این شرایط آسودگی را از من نخواهد ستاند؟

» نگفته بودی می خواهی بروی.»

» چرا ماه قبل اشاره ای کردم که اگر این موقعیتی که در دانشگاه ادینبورگ پیش آمده تبدیل به واقعیت شود می خواهم بروم.»

سری تکان می دهی» یادم نیست. بسکه این روزها فکرم آشفته است. حالا چقدر می مانی؟»

» حد اقل یک سال.»

«یک سال؟ ای بابا.»

همین را می گویی. ودیگر هیچ. بقیه را می گذاری نگاهت بگوید.

و من باز همان پیاده رو را رو به شمال می روم تا در خانه ام بالاتر از حسن آباد پناه گیرم. پاییز زیبا و غمزده آرام به نجوایم گوش می دهد:

» خوب شد. فکر می کردم محمد بیشتر از این ها اندوهگین شود. این جوری راحت ترم. ساختن با اندوه خودم دشوار نیست. نمی خواستم در این روزهای تاریک او بیشتر از این بار غم بر دوش کشد.

پس از رفتنم آن روز ها محمد شمس لنگرودی شعری گفت و بعد با تقدیم آن به من مدالی از گردنم آویخت. شعر او در باره سفر من بود:

دلم به بوی تو آغشته است.

سپیده دمان

کلمات سرگردان بر می خیزند و

خواب آلوده دهان مرا می جویند

تا از تو سخن بگویم.

کجای جهان رفته ای؟

نشان قدمهایت

چون دان پرندگان

همه سویی ریخته است.

باز نمی گردی، می دانم

و شعر

چون گنجشک بخار آلودی

بر بام زمستانی

به پاره یخی

بدل خواهد شد.