چاپ سوم «دلبند عزيزترين» نامه هاي چخوف و همسرش او لگا كنيپر منتشر شد. من خودم اين كتاب را خيلي دوست دارم. ترجمه آن برايم بسيار لذت بخش بود . چخوف يكي از پديده هاي نادر ادبيات است. مردي كه اصلا حرف نمي زد و تمامي حرف هايش را در قالب داستان هاي كوتاه ونمايشنامه هايش بيان مي كرد. خاطرات چند نويسنده و دوست هم عصرش از جمله گوركي نشان مي دهد كه چخوب بسيار كم حرف و فشرده گو و طناز بود. نامه هاي خصوصي و عاشقانه چنين نويسنده اي بسيار دلپذير است از آن رو كه فقط در نامه هاست كه ناگزيز از سخن گفتن و بيرون ريختن احساسات است.
چخوف در سي و هفت سالگي با هنرپيشه معروف تاتر هنري مسكو » الگا كنيپر» ازدواج كرد. و چهار سال بعد هم مرض هولناك سل كه در روزهاي پيش از كشف پني سيلين مثل سرطان امروز قرباني مي گرفت اورا براي هميشه از اولگا جدا كرد. ازاين چهار سال زندگي آن ها روي هم رفته بيشتر از شش ماه باهم زير يك سقف نبودند. چخوف به سبب بيماري اش نمي توانست در مسكو زيدگي كند و اولگا به خاطر كارش حتما بايد در مسكو مي بود.اين نامه ها از نخستين روز آشنايي تا مرگ چخوف و حتي دونامه پس از مرگ او كه اولگا برايش نوشته نكات بسيار ريز و جا لبي را از درون خسته دل اين غول ادبي نشان مي دهند.
كتاب را نشر باغ منتشر كرده است و اميدوارم تا هفته ديگر در پيشخوان ها آرام گيرد.
دو نامه از كتاب
درود هنرپيشه عزيز! از دست من به خاطر نامه ننوشتن عصباني هستيد؟من اغلب مي نويسم اما به دستتان نمي رسد.يك نفر در اداره پست كه هردو مي شناسيمش آن هارا برمي دارد.
درودها و شاد باش هاي سال نو را پيشاپيش برايتان مي فرستم و آرزوي آينده اي خوب برايتان دارم.
سعادتمند باشيد وپولدار باشيدوسالم باشيد و شاد. حال ما به طور قابل تحملي خوب است خوب مي خوريم و خوب پشت سر اين و آن حرف مي زنيم . در باره شما زياد صحبت مي كنيم. ماشا وقتي به مسكو آمد به شما خواهد گفت كريسمس را چگونه گذرانده ايم.
موفقيت هاي شما را براي» آدم هاي تنها» تبريك نمي گويم هنوز اميد هاي اندكي دارم كه بياييد به يالتا و آن را اينجا اجرا كنيد.تا حضورا به شكل مناسب تري به شما تبريك بگويم. خواهرم مي گويد شما نقش آنا را فوق العاده خوب بازي كرديد. اي كاش تاتر هنري بيايد» يالتا»!
آ.چخوف شما
راستي، چقدر بي تمدن هستيد. پس كي مي خواهيد عكس خود را بفرستيد؟
================================
همين الان از تمرين برگشتته ام و تا يك ساعت ديگر بايد بروم براي تمرين «مرغ دريايي» اما دلم خواست چند كلمه اي با شما گپ بزنم نويسنده عزيز. اين زمستان خودم را خسته كرده ام. نمي توانم افكارم را مرتب كنم. البته فكر زيادي هم در سر ندارم. ديگر كاسه صبرم براي بودن با شما لبريز شده است
تازه از پيش خواهرتان آمده ام. مي گويد مي خواهيد با دختر يك كشيش ازدواج كنيد. تبريك نويسنده عزيز!پس نتوانستيد مقاومت كنيد. خداوند به شما عشق و خوشبختي ارزاني دهد. حتما تكه اي از دريا پشت قباله اش انداخته ايد مگر نه؟ شايد وقتي بيايم آن جا خودم از نزديك سعادت شما را تحسين كنم شايد هم كمي آن را به هم بزنم.براي اين كه ما توافق كرديم مگر نه؟… تپه «كوكوز» كه يادتان نرفته است؟
هنرپيشه كوچولوي شما:
اولگا كنيپر
=======================================================
17 دیدگاه
Comments feed for this article
دسامبر 11, 2009 در 8:42 ق.ظ.
دکتر ،از این به بعد !
راستي، چقدر بي تمدن هستيد. پس كي مي خواهيد عكس خود را بفرستيد؟ اینجاش شبیه نق زیر پوستی است!!!
دسامبر 11, 2009 در 1:20 ب.ظ.
Sahar
Just love the book and your Translation .I`ve read it long back,.The first edition. One of a kind. Letters full of love–a reflextion of a noble unique friendship.
It`s surely a MUST-READ.
دسامبر 11, 2009 در 1:41 ب.ظ.
siavash
thanks Mr Pouri
دسامبر 11, 2009 در 1:55 ب.ظ.
مريم
چقدر دلم مي خواد بخونمش. اي ول!
دسامبر 11, 2009 در 7:46 ب.ظ.
فریبا منتظرظهور
مشتاق خواندنش هستم. از کشف امروزم خوشحالم!
دسامبر 11, 2009 در 11:59 ب.ظ.
رشید حشمتی
چخوف دوست داشتنی و دست نیافتنی است
برای یک رود آرام که سرزمینی رو سبز می کنه، زیبا کردن و بزرگ کردن چند گل اقاقی کاری نداره
.
چخوف برای ما همچین تعبیری داره
و شما استاد عزیز، هر جا که دست گذاشتید از بوی عشق چیدید
و قلبهای ما رو از عطر گلهای بهاری آکنده کردید
.
شاید ما زمستان بودیم و با رویای بهار کبریت دیگه ای کشیدیم
دسامبر 12, 2009 در 12:47 ب.ظ.
وحید
من متوجه این قسمت اش نشدم:
تازه از پيش خواهرتان آمده ام. مي گويد مي خواهيد با دختر يك كشيش ازدواج كنيد.
همجنس گرا بوده یاموضوع چیز دیگریست؟
دسامبر 12, 2009 در 3:48 ب.ظ.
pouricom
وحيد عزيز
اين جمله در نامه اولگاست به چخوف و طبيعتا منظور اين است كه چخوف قرار است با دختركشيش ازدواج كند.
دسامبر 17, 2009 در 6:01 ق.ظ.
وحید
ببخشید اشتباه خوانده بودمش …
دسامبر 12, 2009 در 3:18 ب.ظ.
gelavizh
سلام آقای پوری
بسیار عالی بود. مثل یک چخوف باز واقعی می روم که بخوانمش.
دسامبر 12, 2009 در 8:08 ب.ظ.
علیرضا سبحانی
سلام؛خسته نباشید…
اگه امکان داره آقای پوری شعرهای منو نقد کنید؛
ممنون میشم.
دسامبر 13, 2009 در 8:48 ق.ظ.
دزیره چهاردولی
آقای پوری عزیز و با ارزش.خسته نباشید.منتظر ترجمه های شعر جدید شما همیشه هستم
دسامبر 13, 2009 در 2:55 ب.ظ.
عاطفه
آقای پوری عزیز، سلام. نظری که در ادامه می آید را 18 تیرماه امسال نوشتم. از آن روز بسیار وبلاگ شما را برای دیدن ردپائی از شما باز کردم و ناامیدانه بستم. اما خوشحالم که بالاخره آمدید .
این متن را که منتظر نتایج دکتری بودم اما الان کم کم ترم یک را دارم به پایان میرسانم. اینجا این را گفتم، که به متنم دست نزنم.
منتظر پاسخ شما هستم.
<<>>
آقای پوری عزیز، سلام
مدتها بود دنبال نشانه ای از شما میگشتم
نمیدانم چرا، شاید مغز خسته ام یاریم نمیکرد تا به ذهنم خطور کند که میتوانم در فضای مجازی اثری از شما بیابم
بهار امسال بود و تعطیلات عید
در حال رفتن به یک میهمانی از نوع دید و بازدیدهای عید بودیم که شنیدم کسی از آن سوی رادیو قصد کرده تا اسم چندین کتاب را به من معرفی کند. همان روز تصمیم گرفتم کتاب خواندن را آغاز کنم، آخر برای من که همیشه خیال میکردم روزی قلم دستم خواهم گرفت و خواهم نوشت، زیبا نبود اگر کتابی نمیخواندم.
دو قدم اینور خط را مجری رادیو به من معرفی کرد. مدت زیادی بود که به بازار آمده بود. اما خوب، من درگیریهای زیادی داشتم. آنقدر که فرصت نمیشد سری به کتابفروشیهای انقلاب بزنم. البته عذر بدتر از گناه است اگر اعتراف کنم میدان انقلاب تنها 20 دقیقه با منزل ما فاصله دارد، آنهم پیاده! فردای آنروز که به رسم معمول روزهای غیرتعطیل عید مجبور بودم در محل کارم حاضر شوم، در بین حرفهای خوشمزه از میهمانی ها و گشت و گذارها، به دوستی گفتم شنیده ام دو قدم اینور خط هم کتاب خوبی است، امروز میروم و اگر شد میخرم. گفت: دارمش، بخواهی امانت میدهم بخوانی. پذیرفتم. کتاب را فردای آنروز برایم آورد. شاید 3 روزهم طول نکشید تا تمامش کردم. وقتی تمام شد باور کردم که زیبا بود.
دسامبر 13, 2009 در 2:55 ب.ظ.
عاطفه
ذهنم را بسیار درگیر کرد. گاهی وقتها از بیان و کلام نویسنده و گاهی از ترکیب ساده جملات به وجد می آمد. دلم نمیخواست فقط یک بار بخوانمش، برای همین کتاب هنوز در کتابخانه من است. چندروز پیش چاپ سومش به بازار آمد و من یکی برای خودم خریدم. قرار است خط به خط نوشته هایش را دقیق بخوانم و با یک سری کامل مداد رنگی بیافتم به جان جملاتش و تا میتوانم از آن نت بردارم.
دستی بر ترجمه دارم، برای همین شیوائی نگارش جملات بسیار برایم ملموس و دلنشین بود و باید خیلی چیزها از آن یاد بگیرم. گاه گاهی قلمی هم دست میگیرم و اگر جسارت نباشد چیزکی مینویسم. در رشته عمران تحصیل کرده ام و به قولی فوق مهندس هستم و در انتظار نتایج دکترای امسال همچنان میان زمین و هوا معلقم. اما علاقه و عشق اول و آخرم قلم است و کلمه و جمله. دو قدم اینور خط را که خواندم تلاش کردم تا دنبال آدمهائی از جنس احمد پوری، با نوع نگاه و با تجربه او بگردم. اما فرصت نکردم، تا همین امروز. که فقط دو کلمه در جستجوگر گوگل نوشتم و اینجا را یافتم. قبلترها در وردپرس مینوشتم. اما از وقتی مشکل اینترنت حادتر از قبل شد، هرچه تلاش میکنم نمیتوانم وارد بلاگم شوم. لذا پناه بردم به همان بلاگفای خودمان. گفتم قلمم را به بلاگفائیها نشان دهم بعد اگر عیب و علتی نداشت دنبال پیشرفت باشم.
دسامبر 13, 2009 در 2:56 ب.ظ.
عاطفه
روده درازی کردم، میدانم، اینها همه مقدمه ای بود بر آنچه باید الان بگویم.
دلم میخواهد بنویسم، مینویسم اما دلم میخواهد اصولی بنویسم. ترجمه میکنم، اما دلم میخواهد مطابق استانداردهای روز بنویسم.
شاید تقاضای زیادی است اما دلم میخواهد چیزهای زیادی از شما یاد بگیرم. سخت هم باشد طوری نیست، من برای آموختن سختی زیاد کشیده ام.
اگر زحمتی نبود دلم میخواهد راهنمائیم کنید. شاید نباید بگویم دلم میخواهد، بهتر است بگویم خوشحال میشوم اگر راهنمائیم کنید. اما خوب دروغ چرا، وقتی دلم بخواهد حتما خوشحال هم میشود.
بازهم اگر زحمتی نبود راهکارهای نویسنده شدن و مترجم شدن خوب را برایم بگوئید. یا حداقل بگوئید این مسیر از کجا شروع میشود و من به همراهی که میتوانم به مقصدم برسم. استاد خوب که را میشناسید که در کلاس درسش حاضر شوم و یا مطالبش را بخوانم. چه کتابهائی را توصیه میکنید، چه ادبیاتی را و چه نگارشی را.
منتظر اظهار لطف شما هستم. نشانی سایت ورد پرس و بلاگفای خودرا نیز میگذارم. خوشحال خواهم شد اگر نظری بیافکنید. آخرین پست در وردپرس از آن شماست و از آن دو قدم اینور خط.
موید و منصور باشید. عاطفه جهان محمدی 18 تیر 1388
http://namahram.wordpress.com
http://namahraman.blogfa.com
دسامبر 13, 2009 در 6:39 ب.ظ.
دکتر ،از این به بعد !
ای کاش با امضای شما گیرمون می اومد!
ژانویه 1, 2010 در 6:18 ب.ظ.
احمد
درود بیکران